تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۸۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

Re-discovering myself

Monday, 6 Aban 1398، 01:50 PM

اصلا نمی فهمیدم چرا فکر می کنه خودش نبودن، ما رو بیشتر به هم وصل می کنه. من خودشو دوست داشتم...

حالا بعد دو سال از دو سال بودن توی یه رابطه ی هزاران چرا و بالاخره فهمیدن اینکه چطوری دنیا رو می دید، یکی بیاد مهسای قدیمی رو پیدا کنه باز.

یکی بیاد به من بفهمونه که حالا چرا فکر می کنی خودت نبودن بیشتر تو رو به اونکه دوست داری نزدیک می کنه؟

اگه قراره تو، تو باشی. توی رابطه ای باشی که شکوفا شی و بیشتر و بیشتر خودتو کشف کنی... چرا چیزی جز خودت بودن باید به اون سمت تو رو هدایت کنه؟

نباید. و نمی کنه.

غرق می شی باز توی بایدای مسخره ی اجتماعی و این و اون!

جایی که جای فهم نیست. جای زندگی رو زندگی کردن نیست...

 

Even more love!

Monday, 29 Mehr 1398، 12:04 PM

مثل تمام احساسا که ظرفیتمون برای مواجهه باهاشون بیشتر و بیشتر می شه، عشقم یه احساسه که اون تصویر عمومی از عشقی که داشتم، که قطعا خوب بود؛ یه اندازه ی خیلی سطحی و کم به نسبت به عشق و نزدیکی بیشتر داره.

عشق نسیم گونه کنار یه آدم رَوون، یه مرحله ی خیلی قوی تر از عشقه.

اینم یکی از ابعاد رهاییه.

و اینکه چقدددددر بسته پایم!

حتی پرواز، اونچه از رهایی می خوام نیست.

و :خوشحالی خیلی زیاد که تو مسیر نسیم شدنم :)

 

اما سوالی که پیش میاد اینه که درجه بعدش باز همین قدر عشق واسه همه آدما نیست؟ :دی

و من که کلا در حال دور زدن!... و قوی تر شدن :دی:عینک_آفتابی

Loving

Tuesday, 16 Mehr 1398، 06:26 PM

بعد این همه سال، اما انگار تازه دارم با عشق آشنا می شم. و تاااازه دارم به عمق عشق پدر و مامان پی می برم.

غصه می خورم... ک چرا اینقدر نمی دیدم.... 

Emotions!

Tuesday, 16 Mehr 1398، 01:27 PM

از جمله دوست داشتنی ترین مکالمه هام در حال حاضر اون قسمت از Big Bang Theory هست که Sheldon می گه من داشتم زندگیمو می کردم. شما منو ویروسی کردید با به فکر بودنم، حمایت کردنم، .... ، دچار احساس شدم. حالا وضعم اینه. اون موقع ها خوشحال تر بودم، بعدم می گه البته اون موقع ها احساس نداشتم، پس کی می دونه؟

Breathing

Thursday, 11 Mehr 1398، 08:56 PM

امروز، به یک سال و نیم گذشته نگاه می کردم و عاشق تلاشم برای زندگی شدم. "زنده"+ای!

اون نوری که انگار همیشه بوده، یه بازه ای فکر می کردم نیست... 

به احترام مهسای درون، زنده+ای کنم :)

  • مهسا

Puzzle unless it is the puzzle!

Thursday, 11 Mehr 1398، 01:57 PM

مهسا داره تیکه تیکه های خودشو این ور و اونور پیاده می کنه!

  • مهسا

Let it breath!

Thursday, 11 Mehr 1398، 01:54 PM

جقدر الکی گیرِ هزارتا بند شدم!

 

  • مهسا

دانی که را سزد صفت پاکی؟

Wednesday, 10 Mehr 1398، 02:54 PM

We have our own insecurities each, it's impossible to be perfect and I'm not sure what exactly it means to be perfect(not saying that there is no perfect necessarily or there is! I don't know, haven't been able to formulate sth as perfect yet!).

Of course we can start digging into each other's souls and minds and find those details of insecurities or mistakes that we have. I'm sure we can find many anyway!

Or instead, we can try to help each other to blossom, create a more progressive environment in which we can overcome our fears, insecurities, etc.

 

Been traped myself for 3 years now(without knowing why!)! It's time to get back... It was not that bad afterall, since I know more and with all my being why, when and where I should.

 

پ.ن.: حالا مهسای ده سال بعد میاد می گه که جایزه می خواسته بگیره، خوشحال بوده؟ :دی 

شاید مهسای دو سال پیش بگه، مهسای ده سال بعد نمی گه.

 

  • مهسا

Now I'm looking forward to Japan:D

Wednesday, 10 Mehr 1398، 11:52 AM

مهسا خوشحاله!

Best student Paper Award شد کارشون چون ^_^

 

این چه تفکریه که توی خوشحالی باید قیاس کرد؟ باید تا ته خوشحالی که می تونی بشی رو حس کنی. از حس غرورِ خوب سرکوب شده رو که هیچی.

 

پ.ن.: خوشحالی چقدر به آدم انرژی می ده!! جل الخالق! :دی

  • مهسا

You can do anything!

Tuesday, 9 Mehr 1398، 06:46 PM

انگار باور کردم که می تونم... یه وقتایی، می دونم که می تونم و اوکی شدم با اینکه کمک بگیرم.

الآن می تونم ببینم که این کمک نگرفتنم، نه از توانمندی یا ناتوانمندی بود، از باور نداشتن بود.

اوکی... یه قسمتیش.

اما از اون طرفم، زیاد کمک گرفتنم واقعا باعث می شه آدم کم کم، کمتر بتونه.

شایدم نه، چون در عوض اون قسمتی که کمک گرفتی، یه قسمت دیگه رو می سازی. حالا باید دید، چی رو می خوای یاد بگیری. چی رو کی می خواد یاد بگیره. :)

  • مهسا

Are mind and heart separated?

Monday, 8 Mehr 1398، 01:20 PM

جدی زبان چه جوری به وجود اومده که عملا هیچی ازش نمی شه فهمید اگه بلدش نباشی؟

ایما و اشاره کارآمدترن!

موسیقی رو ببین...

که از آمریکای لاتین و گوستاو سنتااُلالا همون ملودی ای بیرون می آد که یه جایی از کلهر ایران و کرمانشاه.

فیلمو ببین... حتی یه عکس!

اگه هدف تعامله، اگه هدف ارتباط برقرار کردنه، جدی چقدر ناتوانه زبان از این نظر.

حال که اگه بین دانندگان زبان باشی.... اوف که چقدددددر کارآمده.

شاید زبان ترکیب منطق و احساسه.

زنگ ادبیات، کلاسی بین ریاضی و هنر.

30s!

Monday, 8 Mehr 1398، 12:01 PM

به نظر میاد حدود سی تا چهل سالگی جاییه که آدما دارن یاد می گیرن تعادل برقرار کنن، در نتیجه اونــــــــــــ...قدرا دیگه care نکنن. 

انگار یاد می گیرن که threshold هاشونو کجا set کنن و دیگه اونقدری وقت و حوصله هم ندارن :دی

یعنی اگه این threshold ها رو نذارن، اونقدر صبر و حوصله نخواهند داشت.

یه جورایی اولویت بندی کردن.

شایدم نه، فهم اینکه کدوم بخش از احساس درگیر شده و داره فعالیت رو هدایت می کنه. و درست هدایت کردنِ فعالیت.

من که دومی رو بیشتر دوست دارم، بهتره فک کنم دومی درسته.

شب نقره ای

Friday, 5 Mehr 1398، 09:54 PM

حس یه سنگ خاکستریِ تیره و روشن، روی یه نیمکت چوبی توی یه شب پر ستاره و خنک. با گوشه ای بین بنفش و نقره ای که برق می زنه.

نشسته و آسمونو نگاه می کنه، خنکا رو نفس می کشه... و تمام اینا، فقط روی صیقلی و خوشگل سنگیشو نوازش می کنه. 

انگار هیچ کدوم از این قشنگیا وارد خورده های وجود خورده سنگیش نمی شه...

نه

اینجوری نمی شه. باید یه کاری کنه!

می ره به همه ی اون جاهایی که نشانی از هوای باز دارن و بوی رهایی می دن سر می زنه. سر می زنه تا بلکه این هوای بودن رو یادش بیاد چطور باید نفس کشید.

حسی شبیه معنی کلمه به کلمه ی در پوست خود نگنجیدن، اینکه بخواد تمام این بندهای دست و پا گیرو پاره کنه و یکی بشه با هر آنچه هست، اینکه تمام بودن شه...

 

Expectation and Surprise!

Friday, 5 Mehr 1398، 11:14 AM

تعجب کردن یعنی انتظار داشتن! اونم با چه اطمینانی! اُه اُه ...

یورکا:دی یورکا! :دی

 

Pure Exploration Problem!!

Thursday, 4 Mehr 1398، 06:03 PM

دارم با ابعاد و نگاه های دیگه ای توی زندگی آشنا می شم...

.

.

.

Maybe

Not "that" beautiful after all... :)

Still previous beauties out there....

But learning to open my eyes to things I don't like to see, things I had closed my eyes to.

Is it gonna help? Depends on what you wanna do in life. For me, I think it does help.

AISTAT؟

Monday, 1 Mehr 1398، 02:28 PM

نمی دونم خوشحال باشم که هر از گاهی که به پستای حدود پنج سال قبلتر نگاه می کنم، ناامید می شم از خودِ گذشته، یا نه! :دی

انصاف نیست که نگم همزمان خوشحالم می شم از یه سری چیزا و حتی گاهی کمک می کنه به دنیا هم بر می گردم باز...

بنویسید، بنویسد و رد پا بذارید، گم شیم و پیدا شیم!

 

+ اینکه باید برم روانشناسی بخونم، آنتی ویروس واسه ذهن بسازم. واللا!

شاعر می خونه که:

https://soundcloud.com/een-o-un-band/kamand

  • مهسا

کیستی تو؟

Monday, 1 Mehr 1398، 11:34 AM

من موندم برخی چطور واقعا حوصله شون از زندگی سر می ره؟ که به فکر جذاب کردنش می افتن!

این همه جذابیت واقعی(روی این کلمه می شه گیر داد، بله:دی)، جدی چه کاریه؟ گرچه... من نمی دونم چرا آدما رو از زندگی جدا کردم. آدما هم جزوی از زندگین... ولی انگار یکم متفاوت... انگار ک آدم، هر چیزی می تونه باشه، ولی درخت همیشه درخته. سگ همیشه سگه، قورباغه هم همیشه قورباغه ست...

شاید آدمم همیشه آدمه... شایدم نه :دی

Not fool again B-) :D

Monday, 25 Shahrivar 1398، 02:27 PM

دارم فک می کنم که من که این همه تلاش کردم خودم باشم دیگه چرا؟

گرچه که دنیای این شکلی رو دوست ندارم، که هر کسی توش زور خودشو بزنه تا خواسته ش اتفاق بیفته، ولی خوبه که یاد می گیرم از این بعد هم قوی تر باشم.

اینکه یاد بگیرم واقعا تعامل کنم توی شرایطی که خواسته ها با من همسو نیست در حالی که اونقدرا هم قدرتمند نیستم هنوز.

 

 

  • مهسا