همیشه در حال تلاش برای درک کردن بودم...
تقریبا همیشه!
و بدانیم که کار ساده ای نیست درک کردن افراد! باید رنج کشید(که شاید این یکی از راه های درک کردن باشد) تا جایی که رنج را درک کنی. باید شاد شوی تا جایی که به همان اندازه شادی کنی.
وقتی درک می کنی که با مخاطب یکی شوی، وقتی که با تمام وجود بفهمی!
و حال انگار کن که درک کردن برایت عادت شده باشد! لحظه هایی می رسند، آنقدر سخت که تنها خستگی همراه لحظه هاست. آنقدر خسته ای که توانی برای درک عظمت لحظه های دیگری نیست اما هنوز نمی توانی اجتناب کنی. برای تویی که عادت کرده ای، گریزی از درک کردن نیست.
هر لحظه، هزار لحظه زندگیست...
پ.ن. : شاید تاوانی که برای قضاوت نکردن می دهیم.
نداشته هایت را وقتی می فهمی، که داشتن را تجربه کنی... آزادی را وقتی در میابی که از حصر اسارت بیرون آمده باشی...
و آیا می توان گفت نداستن همان آزادیست؟
و آیا می توان آزادی را به ذهن انتصاب داد؟
آیا آن کسی که از روز تولد کیف سنگینی از سنگ به دوش داشته، با لحظه ی نداشتنش برابری می کند؟
کسی که همواره سنگینی کیف بر دوشش را تحمل می کرده و حتی نمی دانسته می شود بی آن کیف سنگین زندگی کرد... آیا نداستن برابر آزادیست؟
و نه تنها آزادی و بلکه تمام(که باید در کاربردش احتیاط کرد) دانستن و نداستن ها... داشتن و نداشتن ها...