تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۸۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

You have a stupid perspective!!

Thursday, 10 Esfand 1402، 11:54 AM

یه آدم هایی، فکر می کنن که فقط مدل نگاه خودشونه که درسته. بعد اگه مهربون و به فکر باشن، اصرار می ورزند که اون مدل نگاه رو به بقیه هم یاد بدن.

در مسیر زندگی، همیشه هم وجود داشتن این آدما.

منم که همیشه به خودم شک می کنم در وهله ی اول،‌ بعد که زمان می گذره، می فهمم که اشتباه می کردن و مدل خودم خوب بوده.

حالا الآن توی شرایط جدیدی هستم که یه نفر با این سبک نگاه مقابلم هست. ولی یکم مدلش جدیده! نمی دونم که باید خودمو تغییر بدم، و بازخوردهاش درسته و باید استفاده کنم، یا اینکه نه... ببینیم گذر زمان ما رو به کجا می بره.

 

YP <U PMR SMF PM:U

Thursday, 17 Bahman 1398، 05:37 PM

ذبن یزلا اتکع...

جس ملز متن ۀهع ال یسلس؟ 

Mahsa :x

Wednesday, 2 Bahman 1398، 11:58 AM

جلوی آینه و بین چندتا دیوار و یه در ایستاده بودم که ناگاه به خودم اومد. احساس و فکر و دل و همه چیز پخش در فضا و "من" از پس اون همه چیز، در یه لحظه با درخشندگیِ شفاف ویژه ی خودم، ظهور می کنه. می بینمش. مهساست! مهسای من! ایستاده اون وسط و به این "خونه"ی به هم ریخته نگاه می کنه. وقت سر و سامان دادنه!

تصور کن که محکم و مصمم وایساده باشی و نگاه کنی ببینی از کجا شروع به کار کنی.

Love all over!

Tuesday, 24 Dey 1398، 07:34 PM

خدا حواسش به همههههه چیز هست! یعنی مُردم براش، مُردم!!! 

فقط تو باید حواست بهش باشه و بفهمی چی می گه.

چجوری؟ خودت باش! خود چیه؟ خدایی که تو دلت هست. که خودت خدایی. بله! 

سختی هم هستاااا، ولی برآیندش اینه که مردم واسه خدا و این هارمونی قشنگی که به زندگی داده. 

 

اینم بسیار با مناسب هست باهاش گوش کنی مهسای آینده جانم:

https://soundcloud.com/rosmusicofficial/a9jpafmfjceo?in=user-174476361/sets/8h1kwnbzncbl

Back!

Thursday, 12 Dey 1398، 02:30 PM

اون وقتایی که ناگهان یه عشق خیلی زیاد توی وجودت رها می شه، باید خیلی خفن باشی که بتونی به وصال تبدیلش کنی. 

باید دوست داشتنو بغل کنی، خودتو کامل فهمیده باشی، بعد یکم یکم رهاش کنی. جوری که انگار کم کم دوست داشتنی به وجود اومده و همه چیز عادیه :دی

ولی نیست! معجزه شده! البته نه همیشه... گاهی یه نداشتن بزرگه شاید... یا داشتن بزرگ. یا شاید هر دو تاش.

اینه که این همه خواستن به وجود میاد... نمی دونم. سخته. و باحال :دی

هعی... هعی.... بدشانسی وقتیه که عشقِ جان، خودش دلش جای دیگر باشه... این شد رسم روزگار؟ 

بله. شد. همینه رسمش. که از باحالی هاشه. سختی های متفاوت تر تجربه کنی هی... هی رشد کنی و آدم قوی تری شی. به به!

گرچه... وجودم چیز خفن تری فهمیده!

Self!

Thursday, 21 Azar 1398، 01:00 PM

مهسای وجودم، زیر فشارِ بیرون، فشار اینکه خود نبودنو ازش به اصرار می خواستن، له شده بود... داره کمکم می کنه که نفس بکشیم... :)

 

Flying again?

Friday, 15 Azar 1398، 09:57 AM

دل من گاهی از شوق، گریه اش می گیرید!

و چنان خوشحالم 

می پرم این سر دشت

می جهم آن سر کوه!

 

با تصرف و تلخیص،

ترکیبی از من و سهراب :دی

چنانت دوست می دارم...

Monday, 11 Azar 1398، 11:53 AM

متصلست او معتدلست او

شمع دلست او پیش کشیدش 3>

 

https://soundcloud.com/bala-muhemed/mohsen-chavoshi-motasel

 

First Sight!

Monday, 4 Azar 1398، 06:20 PM

در این نقطه از زندگی، به عشق توی نگاه اول اعتقاد پیدا کردم.

بله، باورش سخته! اونم اینکه من بگم!

 

آدم توی سی سالگی هم مثل سه سالگی عاشق می شه؟ شایدم قوی ترین نوع عشق همون عشق سه سالگی باشه...

 

و می فرمایند که:

بگو تو رو قبلا کجا دیدم؟

که انقدر حرفامو می فهمی؟

مثل پرستاری شده واسه، این عاشق دیوونه ی زخمی...

https://soundcloud.com/user-699846725/zibaee

Perspective!

Wednesday, 22 Aban 1398، 03:40 PM

می گم الف، می گه نه.

می گم جیم، می گه نه.

می گم ت! می گه نه.

نگاش می کنم

با تعجب نگام می کنه.

می گم الف؟ می گه مهم نیست. الف یا جیم یا ت.

توی دنیاهای موازی، توی یه دنیا زندگی می کنیم.... :)

Out of Control!

Saturday, 18 Aban 1398، 09:04 PM

یه روزی، می گفتم که چرا اینا به عاشق می گن مست؟ :|

الآن کاملا می فهمم چرا:نگاه_به_آسمون

و بهتر از این قیاسی ممکن نیست که نیست که نیست. 

دفعه بعد کسی گفت بریم بار، بگم جاش برو عاشق شو. واللا! :دی

 

Communication with words

Friday, 17 Aban 1398، 08:51 AM

توی ذهن گم شدن، از ویژگی هایش بود.

فهم کردن بدون کلمه!

و قطعا که تنهاست اوکه در ذهن زندگی می کند. گرچه، وسیع می شود و می فهمد، و با کلمات، با خودش بیان می کند.

 

تو فهمیدنِ بی کلمه را بلدی؟

 

اما حالا می خواهد تلاش کند، زبان را از بر کند.

وی، 14 سال پیش  تصمیم گرفت کلمه ها را فراموش کند. و فراموش کرد. که از قید کلمه و ساختار فرار کرده باشد. 

حالا اما، باز باید حافظ و ابتهاج خواند. سعدی و فردوسی و حتی مولانا.

باید کلمه را فهمید.

Believe in yourself again please!

Thursday, 16 Aban 1398، 03:18 PM

همه ی آدما، insecurity هایی دارن. حتی توی حوزه تخصصی خودشون! مثلا ممکنه supervisorت باشه، مامانت باشه، یا هر ارتباط اجباری دیگه، که جلو کاراتو بگیره چون از یه چیزایی می ترسه. 

یعنی می گم اینقدرا روی کسی حساب نکن. اینکه خدا وجود داشته باشه و بری ازش بپرسی چی کار کنم، خب خیلی راحت می کنه زندگی رو. ولی لزوما هم چنین خدایی وجود نداره. حتی توی مسیله های ساده تری از زندگی، مثل research !

Universe

Monday, 13 Aban 1398، 12:28 PM

وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو از دنیا می گیری که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.

به یه هارمونی متعادل می رسی، یه صلح درونی، صلح با خود، به خود.

دنیا، که یعنی همه و همه، توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.

مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.

مثل اون لحظه ای که عشق می خواد خلق شه و اونی که وجودش مهیای عشقه اونجا می ایسته و عشق خلق می شه.

و اینا با هم هم هارمونین. اونچه وجود تو رو سرشار می کنه و اونچه دنیا بهت می ده. فقط کافیه صداشو بشنوی.

صدای خلقشو بشنوی.

و خوبیِ اینکه صداشو بشنوی اینه که در آغوشش می گیری، می پذیریش. چون همونه که از درون می خواستی.

ترکیبی بین جبر و اختیار...

Reborn

Sunday, 12 Aban 1398، 01:43 PM

داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.

در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.

بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.

اینه که دارم خونه تکونی می کنم.

البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.

اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تکونی :دی

صفحه هایی که من نیست رو دارم پاک می کنم از اینستا، اون چیزایی که نباید باشه رو از فیس بوک پاک می کنم و احتمالا بعدش می رم سراغ بقیه جاها. 

تا همه جا رنگ و بوی خودمو داشته باشه. خودی که تازه پیداش کردم. بالاخره پیداش کردم! باورم نمی شه!(هنوز چند درصدی مونده، ولی راه همینه. پیدا شده ست :دی)

Rational heartedly !!

Wednesday, 8 Aban 1398، 03:41 PM

اینکه با گفتن کارایی که انجام می دی یا باور داری یا هر چیز، مشکلی نداشته باشی فرق داره با اینکه در موردشون حرف بزنی با هر کسی و هر موقعی.

برای حرف زدن، دلیل لازمه. دلیل! :پی

او

Tuesday, 7 Aban 1398، 06:48 PM

مثل معجزه، توی یه لحظه ی محو پیدا شد.

انگار که ساااال ها می شناختمش.

یه حس خوب توی وجودم نقاشی کرد و رد شدیم.

چند ماه بعد فهمیدم که سر زده به اینجا. خیلی خوشحال بودم اما نمی دونستم دقیقا چرا.

از ناخودآگاه با تمام وجود خوشحال بودم.

دیدمش؛ و هر لحظه، بیشتر و بیشتر منو با خودم پیوند می داد. بدون اینکه بدونه!

رفتیم باز... اون رفت. من موندم و اون پیوندهای گسسته ای که توی وجودم پیوسته کرده بود.

انگار گمشده ی پازل آشفته ی زندگی بود که باید می اومد.

اون رفت، من هستم هنوز و هنوز داره پیوندهای گسسته رو پیوند می زنه، بدون اینکه بدونه.

دوستش دارم.

Re-Learning no expectation

Tuesday, 7 Aban 1398، 10:37 AM

دارم یاد می گیرم باز که از کسی انتظار نداشته باشم منو بفهمه... :)

حتی یکم، حتی خیلی کم.

رها از همه، جدا از همه، کارامو پیش می برم.

مهسایی داره به دنیا می آد دوباره.

حالش بهتره..... حالش بهتر و بهتره:)