تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۸۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

Caring

Friday, 22 Shahrivar 1398، 02:50 PM

خودآگاه یا ناخودآگاه، وقتی یه چیزی رو نمی خوای، تلاش می کنی برای تغییرش... و چه حس خوبیه وقتی اون فکر ناخوشایند، اون مدل ناخوشایند ذهنی شکسته می شه. وقتی مدلی که دوسش داری باز سر در می آره :دیروز!

  • مهسا

برابری!

Wednesday, 20 Shahrivar 1398، 02:52 PM

Really! What's the intuition behind using "she" instead of agent pronouns!!

In english, we have "it" and also "they" for that! 

Maybe it makes "some" sense in french where we have to use male pronounce in the case of unknown, but I don't see any point in english.

Giraffe

Monday, 18 Shahrivar 1398، 02:07 PM

یه وقتایی، بقیه ما رو بهتر می بینن تا خودمون. از بیرون، یه چیزایی مشخص تره تا از درون... یه وقتایی... یه چیزایی.... 

غم و اندوهِ همراه این جمله ها مشخصه؟ :)

نه، نیست. :دی ولی غم و اندوه باهاش تصور کن.

Pros and cons... :)

  • مهسا

CST

Tuesday, 5 Shahrivar 1398، 03:58 PM

تفاوتها وقتی همراه با تجربه های خوشایند بیان، خوشایند دیده میشن. وقتی با اتفاق های ناخوشایند باشن، ناخوشایند.

#که_یادم_بمونه !

پ.ن.: فرض به اینکه آدمایی که میشناسم آدمای خوب و توانمندی هستنو نمی خوان اذیت کنن؛ اما اذیتم و کلافه! حدس بر اینکه تفاوت فرهنگی هست که شرایطو خراب کرده.

سال بعد بیام اینو بخونم و با امید که یادم بیاد امروزو، احتمالا اون روز دیگه متوجه شدم که تفاوت ها چی هستن و بعدش می تونم متوجه شم که واقعا از روی تفاوت فرهنگی بوده این مشکلات یا از روی عدم امنیت طرف مقابل ماجرا! اگه یک سال دیگه اینجا بمونم البته.

  • مهسا

Pity

Tuesday, 5 Shahrivar 1398، 03:12 PM

همیشه همینقدر که از حس ترحم متنفرم، متنفر خواهم بود؟ :)

  • مهسا

Who are you ? Not exactly, but in brief

Monday, 4 Shahrivar 1398، 04:35 PM

خودتو بشناس.

خلاصه کن... نه همیشه! گاهی.

 

Information retrieval !

Wednesday, 16 Mordad 1398، 06:18 PM

یه پست توی فیس بوک یه نفر دید که نوشته بود یکی از استادا، بعد دو سال تحمل بیماری به دیار باقی شتافت. 

تعجب زده شد! گویی هیچ وقت باخبر نشده بود.

تاریخشو نگاه کرد... خبر واسه سه سال پیشه!

یادش اومد کم کم که مراسم ترحیم هم توی دانشگاه با هم برگزار کردن. اینکه با دختر اون استاد حرف زده بود.

اینکه استادو توی دانشگاه توی اون دو سال دیده بود... اینکه یه درسو از بخش برق دانشکده گرفته بود و استاد بهش گفته بود که از من فرار کردی؟

.

انگار یه قسمتی از خاطره های اخیر، از یه سالی به بعد، خیلی به سختی بازیابی می شن.

ولی حالا که چی؟

کلید ماجرا در دست، بگذر ازش دلبندم.

  • مهسا

Trapped in mind!

Monday, 14 Mordad 1398، 02:16 PM

اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.

 

دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".

قبلا می نوشتم اونچه رو که تو ذهنم بود... الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".

نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.

این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.

و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبار.

 

از طرفی... باید از چرخه ی خودتخریبی خارج شد که بس مهسا به دوریست!

  • مهسا

Gestures loader than words!

Friday, 11 Mordad 1398، 02:28 PM

این دردناکه که سبک رفتار اثرگذارتره تا خودِ گفتار...

و منظور از رفتار، کارهایی که انجام می دی نیست. بلکه قیافه و شکلی هست که به خودت می گیری موقع گفتار.

  • مهسا

Being real!

Monday, 27 Khordad 1398، 02:57 PM

هیچ وقت فکر نمی کردم که جایی از زندگی از دیدن خشم یه نفر, بیشتر دوسش داشته باشم ... :)

  • مهسا

Love

Thursday, 23 Khordad 1398، 10:11 AM

دارم با خودم فکر می کنم که این عجیب نیست؟ که اینقدر به همه چیز با عشق نگاه کردن؟

به درد... به سختی... به محبت... به درخت و لیوان و سگی که ازش می ترسم. به ترس و حتی اضطراب...!

یه جایی توی زندگی گفتم که این ماییم که به زندگی معنی می دیم, اینکه ماییم که اتفاق ها و هر چیز رو تعبیر می کنیم. و نه اینکه تعبیری وجود داره براشون که همونه و بس!

دنبال تعبیرهای قشنگ رفتم... روزا رو قشنگ دیدم.

نه اینکه عشق مقابل خشم باشه؛ نه اینکه نباید جهت گرفت و مقابل چیزی نایستاد... انگار می شه تمام اینا رو داشت در عین اینکه عاشق بود.

اما همزمان به اینم فک می کنم که یعنی توی این به نهایت رفتنم، یه جای کار می لنگه آیا؟ مثل نهایت های پیش از این؟

شایدم نه... :)

Let's search... let's see :)

راستی و دوستی!

Wednesday, 8 Esfand 1397، 10:28 AM

Really! How can it be called nice when someone tells a lie looking to your eyes!

 If not the most, among the most not respectful things one can do.

Directly saying you are stupid/fragile or I do not care about you! How can it be nice? Really?

Believe in yourself!

Sunday, 14 Bahman 1397، 10:47 AM
دارم فکر می کنم که همیشه explore vs exploit مطرحه آیا؟ یعنی مثلا توی زندگی یه جایی گیر کردیم و بهتر نمی شه! بریم بقیه جاها رو تقریبا ((شانسی)) بگردیم؟
که گشتم...
شاید باز باید شروع کرد به exploitکردن؟ باید دقیق شد و فهمید و رفت جای بعدی؟
که اینم رفتم...
این مدلی رفتن خیلی ایمنه اما گویی دنیا رو بفهمم از اینجا که منم؟ از این زاویه که داشتم نگاه می کردم از پیش؟... خب ممکن هست که زاویه های خیییلی جدیدی هم تو این مسیر پیدا بشه.
اما از طرفی هم، زیادی ایمن حرکت کردن هم شانس فهمیدن های جدید رو از آدم می گیره.
زندگی اگر بی نهایت بود، چقدر خوب بود!
ولی حالا که نیست. اما چه می شه کرد؟ دل به دریا زدن هام زیاد شده! ایمن نیست! با این تجربه ی دل به دریا زدن و گم شدن توی یه دنیای بزرگ(مثل پریدن وسط موضوعی که هییییییچ ازش نمی دونی توی research!)، اون مدل ایمنی که گاهی هم دلو به دریا می زنه بهترین مدلم بوده تا الان. و خب بهترین خودت باش! دست کم راه بهتری بلد نیستم!
اینکه اونقدر دل به دریا زدن ها زیاد بودن که دیگه وقت exploit شده باز. برگشتن به گذشته حتی!

Tranquillity

Tuesday, 25 Dey 1397، 10:12 PM
روز تولدم، هر وقتی و هر جوری که باشه، هر قدرم که سخت گرفتنم برای خوب بودنش شرایطو "اونطور که باید" خوب پیش نبره، بازم به خاطره ها و عکسا و فیلما که نگاه می کنم جزو حال خوشترین روزهای زندگیه...
هر قدرم که خوب نباشم...!
فکر کرده بودم چرا هر روز همون روز تولد نباشه؟
اما نشد...
امروز وقتی بهش فکر کردم، بازم  همینو گفنم. که چرا هر روز، روز تولد نباشه؟
اما خب... باز خوبه که "روز تولدی" هست!
و مهسایی که آیدا شاه قاسمی گوش کنان حال خوش دارد! دست کم لحظه هایی از حال خوش بعد از مدت ها. چقدر می ارزد؟

راستی!، شما هم با خودتون حالتون بهتره؟ :)


و این تنهاییِ خوب : )

آدم اینجا تنهاست... و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست؟ :)
من در ذهن، من در فکر، دلم برای دنیا روز به روز بیشتر می تپد، حتی  گاهی تپش می گیرد!  و هر روز بیشتر و بیشتر سراسر غم، سراسر غصه می شود...

سر شوم تا دم صبح بندم نشستی... نایی نای نای...
غیر خنده سر لو چی وم نخواستی... ناییی نای نای...

Window

Deep Inside!

Tuesday, 18 Dey 1397، 01:01 PM

قبل ترها، خیلی بیشتر توی دنیای خودم بودم و کمتر حرف می زدم.

نوشتن برام خیلی راحت تر بود تا رو به رو صحبت کردن و دلیلشم این بود که می خواستم اونچه در ذهن دارم رو منتقل کنم.

شاید برای یک نامه چند خطی، چند ساعت وقت می ذاشتم، یا برای یه پست توی وبلاگ شخصی. اما آخرش می شد همون چیزی که توی ذهنم بود. دست کم این بود که بارها بهش فکر کرده بودم تا اونچه دقیقا توی ذهنم هست رو بنویسم.

یکی از باحالی های زندگی این بود که جای نوشتن یه متن، چندتا کلمه پیدا کنی و گفتنشون تمام اون تصویر ذهنی ای که داری(با تقریب خوبی) رو به مخاطب منتقل کنه.

و ساعت ها فکر می کردم تا یه تصویر ذهنی رو با مثلا سه تا کلمه ی دریا، طوفان و بنفش خاکستری بیان کنم.

توی زندگی بارها تصمیم گرفتم بیشتر برم به سمت اجتماع و آدم ها. هر سری، قدم های بلندتری برداشتم و خب سخت تر شد.

یه جایی که برای خیلی عجیب بود، حرف زدن برام همون قدر آسون شد که نوشتن. و از یه جایی به بعد، حرف زدن آسون تر از نوشتن بود چون که خیلی بهتر می شد که با انتقال احساس، حرفتو بزنی و همه چیز خوب باشه.

حتی برام خیلی عجیب بود که چطور نوشتن برام اهیمیت قبل رو نداره... گذشت... پیش رفتیم!

امروز روزیه که دوست دارم دوباره بنویسم چون حس می کنم که نه حرف زدن و نه نوشتن، اونچه توی ذهن دارم رو منتقل نمی کنه.

انگار که توانایی نوشتنم رو گم کردم در گذر سال ها.

اینو وقتی متوجه شدم که متن یه آدم خیلی تصادفی رو خوندم و چقدر حس گذشته های پر نوشته رو در من زنده کرد.

دفتر خاطره ای باید!

Society? How far?

Thursday, 29 Azar 1397، 09:47 AM

از کجا شروع می کنیم به اهمیت دادن به آدما توی ابعاد شخصی زندگیمون؟‌

اصلا تعریف شخصی چیه؟ خب واضح اینه که شخصی و غیرشخصی واسه هر کسی یه بازه ای از کارا رو پوشش می ده. اما با این حال، با همون تعریف شخصی از شخصی! یعنی خودمون می دونیم چی واسه خودمون شخصی هست و چی نیست...

یه بار یه نفر گفت که ما به خاطر بقیه باید به ظاهرمون اهمیت بدیم! که حال بقیه بهتر شه با دیدنمون! و اونجا بود که کلا ذهنم hang که چطور ممکنه یکی اینجوری به ماجرا نگاه کنه؟

فک کنم که خشمی پشت این شگفت! نهفته بوده... :دی


کماکان، با خودم حرف می زدم...  :)

:غصهـنوشت!

Observer!

Thursday, 8 Azar 1397، 06:21 PM
همیشه نظاره گر بودن... کافی نیست. باید قضاوت کرد گاهی!(بعدا احتمالا بیشتر می نویسم فکرای درهم و برهمو در این باب!) گرچه که نظاره گر بودن یکی از ویژگی های خوب و واجب زندگی می تونه باشه... دست کم یکی از قسمت های مهم زندگی منه.
سعی کنی مدل سازی کنی... خودتو بسازی، خودتو بشناسی... به انتقاد و مدل های بقیه هم دل بسپری  و از نگاه اونا خودتو نظاره کنی حتی. خب قرار اینه که مدلِ خاص خودتو بسازی. زمان می بره قطعا. می تونه سخت باشه... شاید بازه ای خودت نباشی حتی!
ولی در ادامه اون آدمِ دوست داشتنی تری هستی که دوست داری باشی...

و یه سری فکر در مورد اینکه من آیا خودمم یا اونکه از دید دیگران تعریف شده؟ داده های امروز تایید می کنه که به نظر می آد خودمم و نه اونکه از دید دیگران تعریف می شه.
تا نظاره گر باشم کماکان... :)

Mistakes?

Friday, 25 Aban 1397، 03:29 PM

یکی از موضوع های جدیدی که توجهم رو جلب کرده اینه که چرا اینقدر سخت برخورد می کنم با اشتباه کردن... جدی چرا؟ :-؟

جالبتر اینه که این اتفاق همیشگی نیست... توی یه موضوع هایی اونقدر رها و راحت، توی یه موضوع هایی خیلی خیلی سخت...! جای بسی تفکر... :)