تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۸۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

Spirit of Prague

Thursday, 14 Tir 1397، 12:51 PM

این روزا دارم کتاب "روح پراگ" رو می خونم... و چقدر حرف! و چقدر بحث ها... 

هیچ وقت می شه از چیزی مطمین بود؟ ولی خب... باید به تجربه قناعت کرد! باید به فهم همون لحظه ها قناعت کرد... یعنی این بهترین کاری هست که تا اینجا از زندگی یاد گرفتم انجام بدم.

پیش می ری و هر جا مشکلی باشه، سعی می کنی که ترمیمش کنی. اما خب... تبدیل می شی به مدلی با کلی زخم و پینه... 

اما شاید بازم باید رفت، بارها دچار استهاله شد و هر بار با مدلی جدید، از نو شروع به شکفتن کرد.

شاید این بهترین کاری باشه که می تونیم انجام بدیم...

روح پراگ برام الهام بخشِ روزهایی هست که داریم توش حرکت می کنیم، با این سوال که آیا واقعا ما هم داریم همون مسیر رو طی می کنیم؟ اون آرمانشهر واقعی، آیا وجود نداره؟ و آیا باز در ایده آلی بچگانه گیر کردیم؟(رجوع شود به فصل توتالیتاریسم)

Who knows?


---------------

امید که به جایی نرسم که بفهمم همه ی اینا هیچ و دیگر هیج و زندگی هیچ...! :دی

مدل چی؟ کشک چی؟ دوغ چی؟ :دی

Once upon a time, Thoughts again

Thursday, 17 Khordad 1397، 10:14 PM

بعد از این همه نوشتن، بعد از این همه قانون در آوردن، به جایی می رسی که دیگه هیچ قانونی اونقدر هیجان زده ات نمی کنه.

به جایی می رسی که انگار باید یه راه جدید پیدا کنی برای یادگرفتن و پیش رفتن. ( و صدای زنگی توی گوشت که می گه نکنه بزرگ شدی؟

گویی ازش فراری بودی... 

دنیای آدم بزرگا با این همه مشکل... اما چرا؟ یعنی دنیای کوچکتری ها، مشکلی نداشت؟

انگار نه؟ از این رو که با خودت در صلح بودی... اما از یه روی دیگری که شاید هیج نمی فهمیدی، حتی از خودت.

اما احساست سرشار بود... اما از غفلت؟ یا شاید درست این باشه که آگاهی مهم نیست؟ و ما فریب خوردیم که به دنبال آگاهتر شدن می گردیم؟ و شایدم نه؟

خوابم... باید PhD برم. باید روزگار بگذرانم... باید فکر کنم... باید فکر نکردن بیاموزم... و بسیار چیزها... و بسیار چیزها... :)

راستی بزرگ شدن اینقدر ترسناکه؟ یا شاید راه جدیدی که اتفاقا باید پیش بری و با سوال هات هم هم خونی داره؟

شایدم اصلا چنین چیزی وجود نداره. تغییر بزرگی که از اونجا به بعد بزرگ محسوب می شی با تمام بدبختی هاش، شاید وجود نداره واقعا.

پرانتز بسته.

پس چطور باید یاد گرفت؟ اون مدل جدید زندگی چیه که دنبالش بگردم؟


  • مهسا

Silence

Tuesday, 8 Khordad 1397، 10:13 AM


silence_chair


سکوت...

رفتم به بلاگ گذشته هام سر زدم و این پست رو دیدم:

http://tillever.blogfa.com/post-195.aspx

کلا که عاشق نوشته هام شدم باز(از اونجا که معمولا همیشه از خیلی چیزا ذوق می کنم!:دی) و به فکر رفتم.

همه ی سکوت ها خوب نیستن شاید... به این فکر می کنم که سکوتی هست، که حجم عظیمی از فکر و حرف با خودش حمل می کنه و در مقابل، سکوتی هست که غرق شده در فضایی گنگ و خلائی کامل. این دو تا با هم متفاوتند. 

بدانیم وقتی از سکوت می گوییم، از چه نوع سکوتی سخن گفته ایم، بله!

گرچه که نمی دونم کدوم یکی بهتره و نمی تونم ارزش گذاری کنم، اما می دونم که اولی پیشرونده ست و دومی توقف زا. از این سبب، شاید اولی بهتر باشه. و هنوز، شایدم نه. :-)

  • مهسا

Dear Diary

Monday, 7 Khordad 1397، 09:19 PM

diary

اون روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم، حسم بهش دفتر خاطراتم بود. می خواستم نذارم که نظر آدما بهم جهت بده. می خواستم برام مهم نباشه که چند نفر لایک می کنن و چی نظر می دن. البته که اون روزا، لایک نبود هنوز! :دی فقط تعداد بازدیدهای روز و ماه و سال و می شد چک کرد.

حتی هیچ جایی تبلیغ خاصی نکردم و چیزی نگفتم... اما اینکه چندباری وسوسه شدم که بازخورد بقیه رو نسبت به چیزی که نوشتم بدونم و توی فیس بوک یکی از مطالبم رو share کردم. از اون به بعد، یه سری مخاطب هم بهم اضافه شد، اما کماکان برام مهم بود که با فکر و بررسی راهمو جهت بدم.

گذشت و گذشت و گذشت... 

اتفاق های سخت از راه رسیدن، خیلی چیزا دگرگون شدن. خیلی فکرا، خیلی راه ها... خیلی، خیلی.

حتی همین "مهم نبودن لایک ها و غیره".

یه بازه ای فکر می کردم که یه شبکه مجازی ایده آل چیه؟ این شبکه های اعتیادآوری که روی اعتیادآور بودنشون کار شده واقعا حالمو ناخوشایند می کنه... باز سر زدم به اینجا.

و اینجا به نظرم ایده آل ترین اومد. این خیلی مهمه که خودت انتخاب کنی توی اون منجلاب لایک و بازدید و فلان بیفتی یا نه. و خب اینجا خیلی خوبه از این نظر.

از اون روز تصمیم گرفتم که با فکر انتخاب کنم کدوم پست نظر داشته باشه و کدوم یکی لایک!

و اینکه که دیگه اینجا بیشتر می نویسم تا بخوام نظر بگیرم. بازم اینجا قراره بشه دفترخاطرات دوست داشتنی من. :قلب.


پ.ن. : خوشحال تر خواهم بود وقتی که با وجود لایک و نظرات مثبت و منفی، عملکردم منطقی باشه...

  • مهسا

ُSchool

Monday, 14 Esfand 1396، 08:16 AM

تا اینجا از زندگی، هیچ جا به پذیرایی و خوبی فرزانگان نبوده برام :)

حالا هی بگین سمپاد بد :|

این جامعه کلا در حال زدن همه ی آدما و ساختاراست... یه سری زامبی زورگو! آه که آرامش رهایی از قیل و قال جامعه ام آرزوست...

ٍExhausted!

Wednesday, 9 Esfand 1396، 11:05 AM

بازم خسته از آدما...


چطور می شه با چیزای نصف و نیمه زندگی کرد؟

با چیزی بین بودن و نبودن. با این حسی که شبیه بین زمین و آسمون بودنه...

با همه چیزاهای نامطمئن.

مثلا اینکه واقعا آدما می تونن قسمتی از زندگی همو پر کنن؟ یا نمی تونن؟ داریم خودمونو گول می زنیم؟ شاید تا حدی بتونن؟ بالاخره هستید یا نه؟ آهاااای آدما:دی

مثلا با position هایی که نه قطعی هستن و نه رد شده. این سر در هوایی ناتمام...

آیا می شه این حالت بینابین رو به عنوان واقعیت پذیرفت و پیش رفت؟  

مثلا راهی شبیه نگاه بی کنش به زندگی؟

چیزی کم و چیزی زیاده در وجود. احساسی شاید! و قلب که می خواد نفس بکشه ولی چیزی توی گلوش گیر کرده!


و اینکه. آدم اینجا تنهاست... 

اما این تنهایی خوب و دلپذیر؟ یا چی؟


از هر دری سخنی! :)

Honesty!

Sunday, 29 Bahman 1396، 04:05 PM

Some of the publications are so honest that you'll fall in love with them! <3

On the contrary, some articles are so unclear that you never can trust except exploring them yourself from all possible perspectives! Why? Really Why? 

در باب صداقت همان بس که اعتماد از جمله پیامدهای آن است! :دی 

بله، بله!

Lie

Tuesday, 30 Aban 1396، 02:16 PM
تفاوت محبت و اعتماد با احمق و ساده بودنو کی می خوایم بفهمیم، نمی دونم! :زورگرفتگی!:دی

Traveler!

Sunday, 21 Aban 1396، 10:45 PM

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی....

و هیچ وقت به اندازه این روزها، نفهمیده بودمش :-)

تفاوت آدم های سفرکرده و سفر نکرده رو وقتی توی کشور دیگه ای زندگی کنی، خیییلی بیشتر می شه دید.


#Remember

آینه

Tuesday, 25 Mehr 1396، 04:54 PM
One great thing about participating in social activities and interacting with people(especially in a new environment since you are more distant from your own personal biases in a sense and closer regarding some other perspective) is to broaden your own understanding of not only the human beings, but also your own self.
Be vigilant and see people behaving like you to find out the things that you would be missing or be gaining while having certain behaviors.
You may sometimes see how stupid some of your actions are and avoid doing them!
On the other hand, since you are treated with some stupid behavior at the moment as you once behaved, it would be easier to let go of the mistakes of other people and continue living a happier life!

And now, that's how you live happily ever after!! :d

Broken!

Tuesday, 18 Mehr 1396، 06:23 PM

همیشه در حال تلاش برای درک کردن بودم...

تقریبا همیشه!

و بدانیم که کار ساده ای نیست درک کردن افراد! باید رنج کشید(که شاید این یکی از راه های درک کردن باشد) تا جایی که رنج را درک کنی. باید شاد شوی تا جایی که به همان اندازه شادی کنی.

وقتی درک می کنی که با مخاطب یکی شوی، وقتی که با تمام وجود بفهمی!

و حال انگار کن که درک کردن برایت عادت شده باشد! لحظه هایی می رسند، آنقدر سخت که تنها خستگی همراه لحظه هاست.  آنقدر خسته ای که توانی برای درک عظمت لحظه های دیگری نیست اما هنوز نمی توانی اجتناب کنی. برای تویی که عادت کرده ای، گریزی از درک کردن نیست.

هر لحظه، هزار لحظه زندگیست...


پ.ن. :‌ شاید تاوانی که برای قضاوت نکردن می دهیم.

داشتن و نداشتن

Thursday, 6 Mehr 1396، 04:44 PM

نداشته هایت را وقتی می فهمی، که داشتن را تجربه کنی... آزادی را وقتی در میابی که از حصر اسارت بیرون آمده باشی...

و آیا می توان گفت نداستن همان آزادیست؟

و آیا می توان آزادی را به ذهن انتصاب داد؟

آیا آن کسی که از روز تولد کیف سنگینی از سنگ به دوش داشته، با لحظه ی نداشتنش برابری می کند؟

کسی که همواره سنگینی کیف بر دوشش را تحمل می کرده و حتی نمی دانسته می شود بی آن کیف سنگین زندگی کرد... آیا نداستن برابر آزادیست؟

و نه تنها آزادی و بلکه تمام(که باید در کاربردش احتیاط کرد) دانستن و نداستن ها... داشتن و نداشتن ها...




ناراستی آدم را به بهبوهه ی جنگل ابهام می برد!
آدم را به سمت پرتگاهی در بلندترین ِ کوه ها و دامنه ها سوق می دهد و به یک باره  در دستانی از هیچ می سپارد.
هیچ گاه نخواهی فهمید لبخندی و اشکی، درود یا بدرودی، نگاه یا صدایی را... و این حقیقت محبوس ِ میان بود و نبود. میان فهم و نفهمیدن ها... میان راه های نرفته و رفته! میان حرف های زده و نزده!
و ناراستی مسیر ایمن سبزه زار را به نسیم فراموشی می سپارد و دشت ایمان، دوستی و دوست داشتن، و عشق را... گم می کند.

ما آدم ها چه بی رحمیم... و چه خوش خیال!
که انگار می کنیم در این همه محو، در این همه ابهام و این همه ابر، خوشبخت زندگی "خواهیم" کرد!
بیاید و در مورد اولویت حرف نزنیم. دست کم فعلا.
- من که چیزی نگفته بودم، خودت شروع کردی! :D

وبلاگ_تکونی

چی شده که توی این گیرودار این همه کاااار، یاد بلاگم افتادم.
می خواستم برم که بلاگ تکونی کنم....
البته تجربه نشون داده که من معمولا توی همین مواقع هم هست که بلاگم سر می زنم. :D

هر کسی توی زندگی شخصیش، ممکنه بارها تغییر کنه. خواستم بگم که من از اون دسته ای هستم که (به نسبت بقیه آدم هایی که دیدم) خیییییییییلی تغییر می کنه.
از اون آدما که به هر چیزی ممکنه گیر بده و بره بررسیشون کنه.
احساس کردم که نسبت به چند سال قبل، بیشترین میزان تغییر توی سال های زندگی رو داشتم. واسه این بود که ذهنم درگیر "بلاگ تکونی" شد.
یه حرفایی بود، که به مهسای الآن نمی خورد. یه فکرایی بود که مهسای الآن نداشت... یه چیزایی بود که باید تغییر می کرد.

شروع کردم
یکی یکی پست ها رو خوندم تا به جایی برسم که شروع به حذف کردن کنم. اولش بعضی ها رو یکم تغییر دادم تا متناسب با حال و دغدغه های الآنم شه. اما بعد از چند صفحه به این فکر کردم که چرا واقعا؟ بعضی از حرفای گذشته، هنوز وااااقعا حالمو خوب می کرد.
بعضی از توجه هایی که کردم هنوز راهنماست...
بله، قسمت هایی یا به صورت کلی پست هایی هم هستن که دیگه من نیستم. اما خب...
خوبی این پست ها اینه که می تونه تا همیشه بهم راهی رو نشون بده که پیش رفتم. بهم کمک کنه که بهتر و سریع تر وسیع شم.
در نهایت، با تمام این ها پشیمون شدم از پاک کردنشون. بلاگ یعنی همین. یعنی دفتر خاطرات. یعنی تویی که تغییر می کنه. و من اعتقاد دارم اونکه تغییر نمی کنه در رکوده. در بن بستی هست که هیچ پیشرفتی نداره. یعنی ممکنه یکی از روزی که به دنیا می آد، احتیاج نداشته باشه هیچ چیزی رو یاد بگیره؟ اصلا ممکنه؟
مهسای این روزا فکر می کنه کسی که تغییر نمی کنه، دچار یه سری bias هاست و توشون گیر کرده. برای خودش، خودی ساخته که برآیند تصویری از دیگران هست. باید وسعت گرفت... باید پیش رفت... باید زندگی کرد ^_^

و ای مهسای آینده ای که می آی به این روزها سر می زنی
حتما برو و پست های قبلی رو بخون و درکم کن. برو نوشته های قبلی رو بخوان و سرشار شو 3>
آیا چیزی مشترک هست؟ آیا می شه این میان خودی رو پیدا کرد؟ آنکه مهسا بخوانی!

و بله. درصدی از خودشیفتگی رو هم می شه دید :D
که البته عاشقی باید... به درخت و سبزه و انسان و هزاران هزار موجود و ناموجود. عاشقی باید...

و البته درصدی از خودتخریبی. که اولی از نظر من خیلی هم خوبه اما دومی نکوهیده است. بله! :D



Label

Monday, 9 Esfand 1395، 02:18 PM

I hate it when people label me, or each other! kierkegaard, well said that:

Once you label me you negate me.

Or we instead can say that: Once you label me, you fake me!


در واقع فکر می کنم که چه برچسب های خوشحالانه و چه برچسب های ناراحت کننده، همه ما رو از واقعیت دور می کنن. توی دیدگاه خیلی extreme (برای اونایی که احتمالا می گن تحت تاثیر نیستن!!)، ما رو برده ی خودشون می کنن. زندگی شاید آن است که به دور از این جهت دهی های آگاهانه و ناآگاهانه پیش بریم و به دنبال اونچیزی که باید بگردیم...

پ.ن.:‌ قطعا نتونستم اونقدر که می خواستم از biasهای کلمات و نگاه ها، فاصله بگیرم. امیدوارم معلوم باشه چی نوشتم!
پ.ن. بعد:‌ خیلی خوشحال کننده ست وقتی کسی بتونه حرف دلتو، تو قالب کلمات، جوری بیاره که به خوبی حرفتو توصیف کنه. این طور نیست؟ خب هست :دی

Money!

Thursday, 14 Bahman 1395، 11:26 AM

money_power

It's ridiculous how money, the human means of simplifying our lives, is governing ourselves through reaching whatever destination it wants us to go!

Even powerful research trends are mostly following money's lead!

Something's wrong... we have to change!

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی

Wednesday, 5 Aban 1395، 02:05 PM

 research یعنی راهی که می ری... و یه عالم چیزها یاد می گیریییی... در حالی که داری دنبال جواب واسه یه چیز مشخص می گردی.

خیلی وقت ها جاهایی می ری، که هیچ در راستای هدف تو نخواهند بود، اما تو همین راه هم یاد می گیری. خیلی وقت ها خیلی راه هایی رو می ری و در بلند مدت فراموش می کنی... خیلی وقت ها توی مسیرت، یه سری milestone تعریف می کنی و توی راه رسیدن به هر کدوم هزار پله مشکل جدید پیدا می شه؛ هزار پله مسئله جدید برای حل کردن!

همین تغییرها و اکتشافات جدیدت شاید انسجام فکر و ذهن رو به هم بریزن و مسیر نسبتا همواری که تو ذهنت تا هدف ساختی رو دگرگون کنن.

هر بار یاد می گیری که به این سادگی ها نمی شه به جواب رسید و هر بار فکر می کنی که گر صبر کنی ز غوره حلو سازی!! اما باااز فراموش می کنی...

راستش اینه که نمی دونم... نمی دونم تا کی باید صبر کردن رو باز و باز یادگرفت... :)

Communication Models

Tuesday, 27 Mehr 1395، 07:41 PM
communication_models
توی communication model ها، برای انتقال پیام یه فرستنده داریم و یه گیرنده.
فرستنده یه واقعه رو تو ذهن داره، و از اون واقعه اطلاعاتی می کشه بیرون و به شکلی encrypt می کنه. بدیهی هست که مقداری از اطلاعات رو ما در همین جا از دست می دیم.
بعد از اون، توسط گیرنده باید de-crypt شه. پس گیرنده با روش خاص خودش اون معنی و مفهوم مورد نظرش رو می گیره. و بنا به اینکه توجه گیرنده معطوف به چه مفاهیمی هست و یا خیلی دلایل دیگه، بدیهی هست که اینجا هم مقدار خوبی از اطلاعات داره از دست می ره.
جدای از اون، ممکنه که خیلی چیزها، توی ذهن افراد معانی متفاوتی داشته باشن و این هم کار رو سخت تر می کنه.
حالا سوال اینه!‌ که چطور می شه انتقال پیام موفق تری داشت؟