تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

30s!

Monday, 8 Mehr 1398، 12:01 PM

به نظر میاد حدود سی تا چهل سالگی جاییه که آدما دارن یاد می گیرن تعادل برقرار کنن، در نتیجه اونــــــــــــ...قدرا دیگه care نکنن. 

انگار یاد می گیرن که threshold هاشونو کجا set کنن و دیگه اونقدری وقت و حوصله هم ندارن :دی

یعنی اگه این threshold ها رو نذارن، اونقدر صبر و حوصله نخواهند داشت.

یه جورایی اولویت بندی کردن.

شایدم نه، فهم اینکه کدوم بخش از احساس درگیر شده و داره فعالیت رو هدایت می کنه. و درست هدایت کردنِ فعالیت.

من که دومی رو بیشتر دوست دارم، بهتره فک کنم دومی درسته.

شب نقره ای

Friday, 5 Mehr 1398، 09:54 PM

حس یه سنگ خاکستریِ تیره و روشن، روی یه نیمکت چوبی توی یه شب پر ستاره و خنک. با گوشه ای بین بنفش و نقره ای که برق می زنه.

نشسته و آسمونو نگاه می کنه، خنکا رو نفس می کشه... و تمام اینا، فقط روی صیقلی و خوشگل سنگیشو نوازش می کنه. 

انگار هیچ کدوم از این قشنگیا وارد خورده های وجود خورده سنگیش نمی شه...

نه

اینجوری نمی شه. باید یه کاری کنه!

می ره به همه ی اون جاهایی که نشانی از هوای باز دارن و بوی رهایی می دن سر می زنه. سر می زنه تا بلکه این هوای بودن رو یادش بیاد چطور باید نفس کشید.

حسی شبیه معنی کلمه به کلمه ی در پوست خود نگنجیدن، اینکه بخواد تمام این بندهای دست و پا گیرو پاره کنه و یکی بشه با هر آنچه هست، اینکه تمام بودن شه...

 

Expectation and Surprise!

Friday, 5 Mehr 1398، 11:14 AM

تعجب کردن یعنی انتظار داشتن! اونم با چه اطمینانی! اُه اُه ...

یورکا:دی یورکا! :دی

 

Pure Exploration Problem!!

Thursday, 4 Mehr 1398، 06:03 PM

دارم با ابعاد و نگاه های دیگه ای توی زندگی آشنا می شم...

.

.

.

Maybe

Not "that" beautiful after all... :)

Still previous beauties out there....

But learning to open my eyes to things I don't like to see, things I had closed my eyes to.

Is it gonna help? Depends on what you wanna do in life. For me, I think it does help.

AISTAT؟

Monday, 1 Mehr 1398، 02:28 PM

نمی دونم خوشحال باشم که هر از گاهی که به پستای حدود پنج سال قبلتر نگاه می کنم، ناامید می شم از خودِ گذشته، یا نه! :دی

انصاف نیست که نگم همزمان خوشحالم می شم از یه سری چیزا و حتی گاهی کمک می کنه به دنیا هم بر می گردم باز...

بنویسید، بنویسد و رد پا بذارید، گم شیم و پیدا شیم!

 

+ اینکه باید برم روانشناسی بخونم، آنتی ویروس واسه ذهن بسازم. واللا!

شاعر می خونه که:

https://soundcloud.com/een-o-un-band/kamand

  • مهسا

کیستی تو؟

Monday, 1 Mehr 1398، 11:34 AM

من موندم برخی چطور واقعا حوصله شون از زندگی سر می ره؟ که به فکر جذاب کردنش می افتن!

این همه جذابیت واقعی(روی این کلمه می شه گیر داد، بله:دی)، جدی چه کاریه؟ گرچه... من نمی دونم چرا آدما رو از زندگی جدا کردم. آدما هم جزوی از زندگین... ولی انگار یکم متفاوت... انگار ک آدم، هر چیزی می تونه باشه، ولی درخت همیشه درخته. سگ همیشه سگه، قورباغه هم همیشه قورباغه ست...

شاید آدمم همیشه آدمه... شایدم نه :دی