مرز گمشده
Tuesday, 10 Khordad 1390، 05:00 PM
ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.
و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت.از مرزی گذشته بود،
کوهی سنگین نگاهش را برید.
صدا از خود تهی شد
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
خوابش طرحی رها شده داشت.
صدا زمزمه بیگانگی را بویید،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.
کوه از خواب سنگین پر بود.
دیری گذشت،
خوابش بخار شد.
طنین گمشده ای به رگ هایش وزید:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.
خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد.
انتظاری نوسان داشت.
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست.