دنیای من!
به روی ِ چیز دیگری میگشایم
جهان ِ پشت ِ پلکهای ِ من بهتر است
خدایا!!! شد من یه چیز بخوام، بهم ندی آخه؟!... :D
پی نوشت: این یعنی اینکه چقدر خوشحالم! طبیعیه که شده ( درصدخیلی کمی بوده به هر حال! ) ! ولی معمولا" بعدا" فهمیدم چقدر اتفاق بهتری افتاده... الآن خواستم اینجا خوشحالی خودم رو ابراز کنم صرفا"!
پی نوشت پی نوشت: البته فکر نکنید که وسیع ترین دید دنیا رو خدا در این لحظه بهم داده! نه ! ... بله! ...
وسیع ترین دید دنیا را می خواهم! خدایا... کمک کن. همانند همیشه های دوست داشتنی...
از محبت خارها، گل می
شود
وز محبت سرکه ها، مل می شود.
از محبت تلخ ها، شیرین شود وز محبت مسها، زرین شود.
از محبت دار، تختی می شود وز محبت بار، بختی می شود.
از محبت نار، نوری می شود وز محبت دیو، حوری می شود.
از محبت سنگ، روغن می شود بی محبت موم، آهن می شود.
از محبت نیش، نوشی می شود وز محبت شیر، موشی می شود.
از محبت مرده، زنده می شود وز محبت شاه،بنده می شود.
از محبت خارها، گل می شود
مولانا
دردناک ترین حالت ناراحتی وقتی ست، که حتی خودت نمی دانی دلیلش را...! ):
پ.ن. : از من دلگیر نشوید این روز ها... خواهش می کنم !
فکر می کنم این دنیا، و تمام پیچیدگی ها، و تمام پستی و بلندی هایش، تنها یکglobal optimumدارد!
اما هزاران مسیر... . هزاران مسیر که همه به بهینه ی سراسری می رسند.
هر چه قوی تر باشی، مسیر را مستقیم تر به سمت هدف پیش می روی! و هر چه نیاز به قوی تر شدن داشته باشی، در پی بهینه های محلی خواهی بود... در واقع، بهینه های محلی انگار، تو را برای راه مستقیم می سازند.
هدف یکی ست ( حتی شاید نمی دانی که چیست! ) ... و این تویی که محکم و استوار به سمت هدف می روی! ، گرچه گاه خسته ای از بلندی راه... و سردرگم گاهی حتی! اما کماکان پیش می روی... محکم و استوار! پیش می روی...
در این بین، زمان محدود است! و نمی توان جست و جوی کاملی داشت! باید ازheuristicهایی بهره جست که علاوه بر اینکه admissible بودن وconsistency، ما را هر چه سریع تر به سوی هدف راهنمایی کنند.
به این می اندیشم که در این زمان محدود، شاید هیچ گاه به بهینه یglobal نرسم، اما... قوی تر شدن، انگیزه ایست که مرا تاterminal stateمرگ ، به سویش پیش خواهد برد...
پ.ن. : یلدای دیروزتون مبارک ;)
واقعا" خوشحالم...
و براشون آرزوی خوشبختی می کنم... ، از صمیم قلب! (:
دلتنگ بودن را دوست دارم...
در کنار تمام غصه هایش، سراسر احساس است........
و لطافت لحظه ها با توست، وقتی دلتنگی.
دلم برای احساس تنگ است، اما... دلتنگ نمی شوم ! ):
می خندم گله ای نیست اگر حرفهایم را
نفهمی. "هنوز انقدر کوچک نشدم تا بخواهم کسی مرا درک کند". باور کن
آدمهای مضحک آدمهایی هستند که کاملا درک می شوند. انقدر کارهایشان و حرفهایشان
تکراریست که کامل می شود درکشان کرد. مثل حبه قندی در فکر آدم حل می شوند، درک می
شوند. برای من همان نگاهی که می کنی و همان احساس ابهام که صورتت را لمس می کند
کافی ست.
حسین پناهی
پ.ن. : دید جالبی ست، نسبت به این بخش از زندگی... (:
سه
سال از اون وداع تلخ میگذره ولی هنوز طنین گرم صدات تو گوشمه که میگفتی:
قهر کردی؟
حرف که میزنی؟!
و بعد صدات رو می بردی بالا: "اصلا چه معنی داره تو این خونه کسی با کسی حرف
نزنه"
بیاید از خوبی بگیم!...
چه ویژگی هایی از یک انسان به نظر شما خوبی هستن؟! ...
لطفا" کمک کنید ...
تا حالا:
صداقت، مهربانی، معرفت، وفاداری،
خوش اخلاقی، مودب بودن،
متفکر بودن، عبرت گرفتن،
داشتن حس کمک به دیگران، مسئولیت پذیری، بخشندگی، فداکاری،
شجاعت، غیرت، تواضع در برابر غیر متکبران و تکبر در برابر متکبران، عدالتخواهی،
بی تفاوت نبودن، انصاف داشتن.
پ.ن: با تشکر از همه ی کسانی که کمک می کنند:
مریم، صباجمالیان، م.ر.ک.ز، مهدی
مهسای سال 98: نه اینکه باهاشون موافق باشم. غیرت آخه؟ حالا بقیه شونو بررسی نمی کنم :دی
از بی تفاوتی بی ذارم ! ... از احساس بی تفاوتی... بیا تا یک بار نشانت دهم صدای بی تفاوتی ها را !
حیف! حیف که گرچه سنگ دل شده ام اما، هنوز لطافت باقی از اندک احساسم مانع می شود سنگ دل باشم... (:
در هوای دوگانگی، تازگی چهره ها پژمرد
بیائید از سایه - روشن برویم
بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم.
و اگر جا پایی دیدیم، مسافر کهن را از پی برویم.
برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران، نوشابه
جادو سر کشیم.
شب بوی ترانه ببوییم، چهره خود گم کنیم.
از روزن آن سوها بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم.
خود روی دلهره پرپر کنیم.
نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه.
نشتابیم، نه به سوی روشن نزدیک، نه به سمت مبهم دور.
عطش را بنشانیم، و به خورشید اشاره کنیم.
ماندیم در برابر هیچ، خم شدیم در برابر هیچ، پس نماز
مادر را نشکنیم.
برخیزیم، و دعا کنیم:
لب ما شیار عطر خاموشی باد!
نزدیک ما شب بی دردی است، دوری کنیم.
کنار ما ریشه بی شوری است، بر کنیم.
و نلرزیم، پا در لجن نهیم، مرداب را به تپش درآرییم.
آتش را بشوئیم، نی زار همهمه را خاکستر کنیم.
قطره را بشوئیم، دریا را در نوسان آییم.
و این نسیم، بوزیم و جاودان بوزیم
و این خزنده، خم شویم، و بینا خم شویم
و این گودال، فرود آئیم و بی پروا فرود آئیم.
بر خود خیمه زنیم، سایبان آرامش مائیم
ما وزش صخره ایم، ما صخره و زنده ایم
ما شب گامیم، ما گام شبانه ایم
پرواز و چشم به راه پرنده ایم
تراوش آبیم و در انتظار سبوئیم
در میوه چینی بی گاه، رؤیا را نارس چیدند، و تردید
از رسیدگی پوسید
بیائید از شوره زار خوب و بد برویم
چون جویبار، آئینه روان باشیم: به درخت، درخت را
پاسخ دهیم
و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم
برویم، برویم و بیکرانی را زمزمه کنیم
راست می گفت بزرگی...
این روز ها (از حال و هوای امروز سخن می گویم ! ، بیست و هفتم شهریور ماه نود. )
آدم ها، هر چه کوچک ترند، بیشتر منیّت دارند و خودبزرگ بینی... و هر چه بزرگ ترند، متواضع تر و محترم تر.
پ.ن.: کلافه از خودبزرگ بینی برخی افراد و تلاش برای پیدا کردن راهی برای پیدا کردن راهی برای خلاصی از مشکلاتِ خود بزرگ بین ها ساخته !
من چیزی نمی گویم
تا بدانی در سکوت هم می توان عاشق ماند
به همین سادگی.
کسی این روزها
دنبال ردپای سوزن پرگار بر صفحه نمی گردد
... دوستان
برایم پیغامی از جنس خوابهای خودم بفرستید
تمام اهالی اینجا
حکایت طوطی و بازرگان را می دانند.
سیروس جمالی
آبی بی کران آسمان را دوست دارم ...
و روز هایی که حتی زمین ترانه ی شادی سرداده است، گویی تا بی کران ها سرشاریم! سرشار از خوبی و دوستی... نور و روشنی. و مهربان خدای همیشه هایم ...
دوستت دارم پرستو ... (-:
مرز گمشده...
ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.
و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت.
ااز مرزی گذشته بود،
در پی مرز گمشده می گشت.
کوهی سنگین نگاهش را برید.
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
و کوه از خوابی سنگین پر بود.
خوابش طرحی رها شده داشت.
صدا زمزمه بیگانگی را بویید،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.
کوه از خواب سنگین پر بود.
دیری گذشت،
خوابش بخار شد.
طنین گمشده ای به رگ هایش وزید:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.
خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد.
انتظاری نوسان داشت.
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست.