تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

Family talking!

Wednesday, 11 Mehr 1403، 12:57 PM

خب.

هر کسی لایق اینه که با کسی باشه که خیلی دوستش داره. در واقع دو نفر که همدیگه رو خیلی دوست دارن. 

و من نمی خوام وارد رابطه ای بشم که جز این باشه. 

از طرفی، نمی خوام هم که تا آخرعمر تنها باشم و گرمای خانواده رو نداشته باشم. 

اینه که شرایط رو سخت می کنه.

:روزنوشت!

This is me for now

Tuesday, 3 Mehr 1403، 02:36 PM

رفتم پاریس. 

ولی خودمو نبردم... احساساتمو جا گذاشتم...... جا گذاشتم...... تا لحظه ای که رفت. 

نشستم و اشک ریختم.

دیشب که برگشتم هلسینکی، باز خودمو پیدا کردم. 

حس می کنم که باهاش بودم، اما باهاش بودنو اونجوری که باید تجربه نکردم. 

Counting Days

Thursday, 1 Shahrivar 1403، 05:53 PM

دلم می خواد اون چند روزی که می رم پاریس، خیالم راحت باشه. واسه همین هم دارم یکم بیشتر کار می کنم. 

البته خیلی هم نمی تونم سرعت کار رو بیشتر کنم چون یه جاهایی کد باید اجرا شه و نتیجه بده و اونو دیگه نمی شه خیلی سریع ترش کرد. 

ولی مهسا خوشحاله!

Life lessons

Thursday, 18 Mordad 1403، 01:46 PM

ایران که بودم، هنوز خیلی سختی نکشیده بودم، و خیلی ایده آل تر بودم. 

کم کم سختی های زندگی بیشتر و بیشتر شد... ایران رو دوست داشتم و همین طور بقیه ی آدما. به مرزها محدود نکرده بودم خودمو و سعی می کردم انسان باشم!

فرانسه که رفتم زخمی شدم... و البته اواخر اینکه ایران بودم. کم کم حسم نسبت به دنیا بد شد. دیگه اونقدر انرژی مثبت که بودم به دنیا پخش نمی کردم. 

الآنم خسته م. هنوز بازیابی نشدم. 

باید این تجربه ها رو می داشتم و بزرگ می شدم تا کم کم دوباره به انسانیت دست نخوره ی قبل برگردم. در حالی که از ابعاد ناخوشایند دنیا هم بیشتر دیدم.

Alone

Wednesday, 3 Mordad 1403، 12:45 PM

تنها و قوی!

از بچگی... تا همیشه :)

سخته با کسی که سر چیزای کوچیک خسته می شه همدلی کنی :)

مثلا اینکه خسته م، چون که تمام روز کوله ی سنگین داشتم.

البته شایدم مشکل اینه که من نمی دونم تو این شرایط چی باید بگم.

خسته نباشید هم که به انگلیسی نداریم :دی

For a change!

Monday, 1 Mordad 1403، 04:16 PM

توفیق اجباری اینکه پروژه مو عوض کنم و برم روی تیوری یادگیری تقویتی کار کنم!

یه سری ایده دارم، که نوشتمشون. و حالا دارم یه سری مقاله می خونم که ایده هام رو تقویت کنم و شاید به ایده های جدیدی هم برسم. 

اینه که تا حدی خوشحالم. 

 

امروز یه روز معمولیه.

مثل روزهای معمولی سال ها پیش.

حس خوب یا بدی ندارم. خیلی معمولی.

یه روز آفتابی تابستونی که هوا خیلی گرم هم نیست.

تا حدی فکر آدم ها (سناریویی که یکی داره توش حرفی می زنه، کاری می کنه، یا تصویری از آینده ای که دوست دارم اتفاق بیفته و و و) به ذهنم می آد ولی فکر می کنم که بتونم کاری کنم که به کارم مسلط باشم و فکر خاصی جز پژوهش به ذهنم هم نیاد. 

 

فعلا حرف خاصی ندارم :)

Childhood effect

Friday, 29 Tir 1403، 03:09 PM

باورم نمی شه که شرایط ذهنی سی و پنج سالگی آدمی، تحت تا‍ثیر یه دونه یه دونه اتفاق های بچگیش باشه. 

و اینکه هر دونه از اون اتفاق ها، چنین تاثیر وسیعی روی دیدن دنیا و عملکردش گذاشته باشن! و خب چقدر خوبه که به کمک یه تراپیست حرفه ای، به بچگی بره و ببینتشون.

 

مثلا این ویژگی من که اتفاق های ناگوار رو می پذیرم و رها می کنم و بهشون اعتراض نمی کنم، ازشون عصبانی نمی شم یا ناراحت نمی شم خیلی از وقتا، می تونه از دیدن برخورد یه نفر نزدیک توی بچگی باشه، که نسبت به یه اتفاقی که برام افتاده کاری نکرده. 

 

نتیجه ی اخلاقی اینکه از بچه هاتون حمایت کنید! پشتیبانشون باشید! و بهشون یاد بدید از حق خودشون دفاع کنن. و این رو باید خودتون بلد باشید، وگرنه با گفتن اینکه از حقت باید دفاع کنی، چیزی عوض نمی شه. 

homework!

Friday, 22 Tir 1403، 04:37 PM

خب.

امروز روز سختی بود. به این دلیل که توی پژوهش پیش نرفتم. توی یه مقاله گیر کردم و نمی فهمم چی به چیه. و هیچ کس هم نیست که کمکی کنه.

خوبه که اینجا، توی آلتو، یه عالمه آدم هست که معمولا اگه جایی گیر کنی می تونی ازشون کمک بگیری.

اما الان همه سفرن.

 

دلم توی شرایط بهانه گیریه... انگار دلم می خواد یکی نازمو بکشه. انگار می خوام یکی بهم بگه که تو می تونی و واقعا بهش باور داشته باشه. در واقع یکی که بهم ثابت کنه من می تونم. و این باور به درونم نفوذ کنه.

 

دلم می خواد دانش آمار و احتمالاتم بیشتر شه. کاش یه راهی براش پیدا کنم. باید کتاب آکی رو بخونم. اینجوری چیزایی که یاد گرفتم هم جمع و جور می شه توی ذهنم. مشق آخر هفته هم جور شد.

 

Staying or moving on

Monday, 18 Tir 1403، 12:09 PM

زندگیم توی فنلاند رو دوست دارم تا اینجا. 

اینجا دارم پژوهش می کنم و یاد می گیرم، تراپی می رم و واسه خودم کتاب می خونم و دیت می رم و زندگی می کنم. زندگی مستقل خودمو دارم و دوستامو دارم.

سفر می رم و هر کار دیگه ای که بخوام هم دست خودمه که انجام بدم. خب خیلی خوبه. 

دوست داشتم می شد توی همین شرایط موند. می ترسم که جلوتر برم، سخت تر شه. به یاد حرف سارایی می افتم که می گفت اینقدر همه چیز خوبه (توی اون زمینه ی خاصی که حرف می زدیم البته)، که دوست ندارم تغییرش بدم.

ولی خب، توی شرایط من نمی شه دیگه... باید پیش رفت. و با چالش های جدید رو به رو شد و حلشون کرد. 

کماکان ببینیم دنیا برامون چی در مسیر گذاشته...

The only

Friday, 15 Tir 1403، 11:49 AM

کاش یه کسی پیدا می شد که پر از عشق بود، قابل اعتماد بود و معیارهای منو برای دوستی هم داشت. نمی دونم آدما چطور به این راحتی به هم دلبسته می شن، ولی من که تا وقتی معیارهای اولیه م وجود نداشته باشه، نمی تونم به کسی دل بسپرم.

 

کاش فاصله بی معنی بود... کاش می شد طی الارض کرد و به اونکه دوست داری رسید.

 

امروز توی جلسه ی تراپی، تراپیستم بهم گفت که یعنی یکی اینجاها پیدا نمی شه؟ خندیدم... ولی ته دلم فکر می کردم که نه... تو کل دنیا من همین یک نفرو تا الآن پیدا کردم. چطور یکی دیگه پیدا بشه؟

سال ها پیش، پرستو می گفت که امیدوارم راهش باز شه و به اون مدل آدمایی که دوست داری دست پیدا کنی. واقعا منم امیدوارم الآن. 

 

و می دونم که سال ها بعد میام، این پست رو می خونم و می خندم. ولی خب... فعلا که هیچ خنده دار هم نیست :دی

ٍElections

Thursday, 7 Tir 1403، 01:44 PM

اونقدری امید ندارم که نتیجه ای بده این انتخابات، جو حاکم بر جامعه هم راکده و اونقدری که سال های پیش شور و هیجان بود، من احساس نمی کنم. 

شایدم به خاطر این باشه که من و اطرافیانم بزرگتر شدیم از قبل. اما خب... کماکان هم یکم هیجان دارم. 

هنوز هم به تغییر قدم به قدم اعتقاد دارم و فکر می کنم چیزی مثل انقلاب، نتیجه ای جز عقب رفتن و خراب شدن زندگی تعداد زیادی آدم نداره. 

نمونه ش انقلاب های ناگهانی در جاهای مختلف دنیا! چقدر بده که نمی تونم بیش از این بسطش بدم. 

به هر حال... امیدوارم که کاندیدای مورد نظرم رای بیاره. 

:مهسایی که داره کد هم می زنه

Love

Tuesday, 5 Tir 1403، 09:56 AM

دارم آهنگ همدست از معین زد گوش می کنم و حال می کنم.

یاد یه عشق قدیمی که هنوز تو دلم زنده ست می افتم و هیچی بیشتر از اینکه شصت بار این آهنگو گوش کنم و مقاله بخونم حالمو جا نمی آره :دی

گفتم بعد از سال ها بیام و یه update بدم. 

You have a stupid perspective!!

Thursday, 10 Esfand 1402، 11:54 AM

یه آدم هایی، فکر می کنن که فقط مدل نگاه خودشونه که درسته. بعد اگه مهربون و به فکر باشن، اصرار می ورزند که اون مدل نگاه رو به بقیه هم یاد بدن.

در مسیر زندگی، همیشه هم وجود داشتن این آدما.

منم که همیشه به خودم شک می کنم در وهله ی اول،‌ بعد که زمان می گذره، می فهمم که اشتباه می کردن و مدل خودم خوب بوده.

حالا الآن توی شرایط جدیدی هستم که یه نفر با این سبک نگاه مقابلم هست. ولی یکم مدلش جدیده! نمی دونم که باید خودمو تغییر بدم، و بازخوردهاش درسته و باید استفاده کنم، یا اینکه نه... ببینیم گذر زمان ما رو به کجا می بره.

 

YP <U PMR SMF PM:U

Thursday, 17 Bahman 1398، 05:37 PM

ذبن یزلا اتکع...

جس ملز متن ۀهع ال یسلس؟ 

Mahsa :x

Wednesday, 2 Bahman 1398، 11:58 AM

جلوی آینه و بین چندتا دیوار و یه در ایستاده بودم که ناگاه به خودم اومد. احساس و فکر و دل و همه چیز پخش در فضا و "من" از پس اون همه چیز، در یه لحظه با درخشندگیِ شفاف ویژه ی خودم، ظهور می کنه. می بینمش. مهساست! مهسای من! ایستاده اون وسط و به این "خونه"ی به هم ریخته نگاه می کنه. وقت سر و سامان دادنه!

تصور کن که محکم و مصمم وایساده باشی و نگاه کنی ببینی از کجا شروع به کار کنی.

Love all over!

Tuesday, 24 Dey 1398، 07:34 PM

خدا حواسش به همههههه چیز هست! یعنی مُردم براش، مُردم!!! 

فقط تو باید حواست بهش باشه و بفهمی چی می گه.

چجوری؟ خودت باش! خود چیه؟ خدایی که تو دلت هست. که خودت خدایی. بله! 

سختی هم هستاااا، ولی برآیندش اینه که مردم واسه خدا و این هارمونی قشنگی که به زندگی داده. 

 

اینم بسیار با مناسب هست باهاش گوش کنی مهسای آینده جانم:

https://soundcloud.com/rosmusicofficial/a9jpafmfjceo?in=user-174476361/sets/8h1kwnbzncbl

Back!

Thursday, 12 Dey 1398، 02:30 PM

اون وقتایی که ناگهان یه عشق خیلی زیاد توی وجودت رها می شه، باید خیلی خفن باشی که بتونی به وصال تبدیلش کنی. 

باید دوست داشتنو بغل کنی، خودتو کامل فهمیده باشی، بعد یکم یکم رهاش کنی. جوری که انگار کم کم دوست داشتنی به وجود اومده و همه چیز عادیه :دی

ولی نیست! معجزه شده! البته نه همیشه... گاهی یه نداشتن بزرگه شاید... یا داشتن بزرگ. یا شاید هر دو تاش.

اینه که این همه خواستن به وجود میاد... نمی دونم. سخته. و باحال :دی

هعی... هعی.... بدشانسی وقتیه که عشقِ جان، خودش دلش جای دیگر باشه... این شد رسم روزگار؟ 

بله. شد. همینه رسمش. که از باحالی هاشه. سختی های متفاوت تر تجربه کنی هی... هی رشد کنی و آدم قوی تری شی. به به!

گرچه... وجودم چیز خفن تری فهمیده!

Self!

Thursday, 21 Azar 1398، 01:00 PM

مهسای وجودم، زیر فشارِ بیرون، فشار اینکه خود نبودنو ازش به اصرار می خواستن، له شده بود... داره کمکم می کنه که نفس بکشیم... :)