Flying again?
دل من گاهی از شوق، گریه اش می گیرید!
و چنان خوشحالم
می پرم این سر دشت
می جهم آن سر کوه!
با تصرف و تلخیص،
ترکیبی از من و سهراب :دی
دل من گاهی از شوق، گریه اش می گیرید!
و چنان خوشحالم
می پرم این سر دشت
می جهم آن سر کوه!
با تصرف و تلخیص،
ترکیبی از من و سهراب :دی
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش کشیدش 3>
https://soundcloud.com/bala-muhemed/mohsen-chavoshi-motasel
در این نقطه از زندگی، به عشق توی نگاه اول اعتقاد پیدا کردم.
بله، باورش سخته! اونم اینکه من بگم!
آدم توی سی سالگی هم مثل سه سالگی عاشق می شه؟ شایدم قوی ترین نوع عشق همون عشق سه سالگی باشه...
و می فرمایند که:
بگو تو رو قبلا کجا دیدم؟
که انقدر حرفامو می فهمی؟
مثل پرستاری شده واسه، این عاشق دیوونه ی زخمی...
می گم الف، می گه نه.
می گم جیم، می گه نه.
می گم ت! می گه نه.
نگاش می کنم
با تعجب نگام می کنه.
می گم الف؟ می گه مهم نیست. الف یا جیم یا ت.
توی دنیاهای موازی، توی یه دنیا زندگی می کنیم.... :)
یه روزی، می گفتم که چرا اینا به عاشق می گن مست؟ :|
الآن کاملا می فهمم چرا:نگاه_به_آسمون
و بهتر از این قیاسی ممکن نیست که نیست که نیست.
دفعه بعد کسی گفت بریم بار، بگم جاش برو عاشق شو. واللا! :دی
توی ذهن گم شدن، از ویژگی هایش بود.
فهم کردن بدون کلمه!
و قطعا که تنهاست اوکه در ذهن زندگی می کند. گرچه، وسیع می شود و می فهمد، و با کلمات، با خودش بیان می کند.
تو فهمیدنِ بی کلمه را بلدی؟
اما حالا می خواهد تلاش کند، زبان را از بر کند.
وی، 14 سال پیش تصمیم گرفت کلمه ها را فراموش کند. و فراموش کرد. که از قید کلمه و ساختار فرار کرده باشد.
حالا اما، باز باید حافظ و ابتهاج خواند. سعدی و فردوسی و حتی مولانا.
باید کلمه را فهمید.
همه ی آدما، insecurity هایی دارن. حتی توی حوزه تخصصی خودشون! مثلا ممکنه supervisorت باشه، مامانت باشه، یا هر ارتباط اجباری دیگه، که جلو کاراتو بگیره چون از یه چیزایی می ترسه.
یعنی می گم اینقدرا روی کسی حساب نکن. اینکه خدا وجود داشته باشه و بری ازش بپرسی چی کار کنم، خب خیلی راحت می کنه زندگی رو. ولی لزوما هم چنین خدایی وجود نداره. حتی توی مسیله های ساده تری از زندگی، مثل research !
وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو از دنیا می گیری که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.
به یه هارمونی متعادل می رسی، یه صلح درونی، صلح با خود، به خود.
دنیا، که یعنی همه و همه، توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.
مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.
مثل اون لحظه ای که عشق می خواد خلق شه و اونی که وجودش مهیای عشقه اونجا می ایسته و عشق خلق می شه.
و اینا با هم هم هارمونین. اونچه وجود تو رو سرشار می کنه و اونچه دنیا بهت می ده. فقط کافیه صداشو بشنوی.
صدای خلقشو بشنوی.
و خوبیِ اینکه صداشو بشنوی اینه که در آغوشش می گیری، می پذیریش. چون همونه که از درون می خواستی.
ترکیبی بین جبر و اختیار...
داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.
در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.
بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.
اینه که دارم خونه تکونی می کنم.
البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.
اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تکونی :دی
صفحه هایی که من نیست رو دارم پاک می کنم از اینستا، اون چیزایی که نباید باشه رو از فیس بوک پاک می کنم و احتمالا بعدش می رم سراغ بقیه جاها.
تا همه جا رنگ و بوی خودمو داشته باشه. خودی که تازه پیداش کردم. بالاخره پیداش کردم! باورم نمی شه!(هنوز چند درصدی مونده، ولی راه همینه. پیدا شده ست :دی)
اینکه با گفتن کارایی که انجام می دی یا باور داری یا هر چیز، مشکلی نداشته باشی فرق داره با اینکه در موردشون حرف بزنی با هر کسی و هر موقعی.
برای حرف زدن، دلیل لازمه. دلیل! :پی
مثل معجزه، توی یه لحظه ی محو پیدا شد.
انگار که ساااال ها می شناختمش.
یه حس خوب توی وجودم نقاشی کرد و رد شدیم.
چند ماه بعد فهمیدم که سر زده به اینجا. خیلی خوشحال بودم اما نمی دونستم دقیقا چرا.
از ناخودآگاه با تمام وجود خوشحال بودم.
دیدمش؛ و هر لحظه، بیشتر و بیشتر منو با خودم پیوند می داد. بدون اینکه بدونه!
رفتیم باز... اون رفت. من موندم و اون پیوندهای گسسته ای که توی وجودم پیوسته کرده بود.
انگار گمشده ی پازل آشفته ی زندگی بود که باید می اومد.
اون رفت، من هستم هنوز و هنوز داره پیوندهای گسسته رو پیوند می زنه، بدون اینکه بدونه.
دوستش دارم.
دارم یاد می گیرم باز که از کسی انتظار نداشته باشم منو بفهمه... :)
حتی یکم، حتی خیلی کم.
رها از همه، جدا از همه، کارامو پیش می برم.
مهسایی داره به دنیا می آد دوباره.
حالش بهتره..... حالش بهتر و بهتره:)
اصلا نمی فهمیدم چرا فکر می کنه خودش نبودن، ما رو بیشتر به هم وصل می کنه. من خودشو دوست داشتم...
حالا بعد دو سال از دو سال بودن توی یه رابطه ی هزاران چرا و بالاخره فهمیدن اینکه چطوری دنیا رو می دید، یکی بیاد مهسای قدیمی رو پیدا کنه باز.
یکی بیاد به من بفهمونه که حالا چرا فکر می کنی خودت نبودن بیشتر تو رو به اونکه دوست داری نزدیک می کنه؟
اگه قراره تو، تو باشی. توی رابطه ای باشی که شکوفا شی و بیشتر و بیشتر خودتو کشف کنی... چرا چیزی جز خودت بودن باید به اون سمت تو رو هدایت کنه؟
نباید. و نمی کنه.
غرق می شی باز توی بایدای مسخره ی اجتماعی و این و اون!
جایی که جای فهم نیست. جای زندگی رو زندگی کردن نیست...
مثل تمام احساسا که ظرفیتمون برای مواجهه باهاشون بیشتر و بیشتر می شه، عشقم یه احساسه که اون تصویر عمومی از عشقی که داشتم، که قطعا خوب بود؛ یه اندازه ی خیلی سطحی و کم به نسبت به عشق و نزدیکی بیشتر داره.
عشق نسیم گونه کنار یه آدم رَوون، یه مرحله ی خیلی قوی تر از عشقه.
اینم یکی از ابعاد رهاییه.
و اینکه چقدددددر بسته پایم!
حتی پرواز، اونچه از رهایی می خوام نیست.
و :خوشحالی خیلی زیاد که تو مسیر نسیم شدنم :)
اما سوالی که پیش میاد اینه که درجه بعدش باز همین قدر عشق واسه همه آدما نیست؟ :دی
و من که کلا در حال دور زدن!... و قوی تر شدن :دی:عینک_آفتابی
بعد این همه سال، اما انگار تازه دارم با عشق آشنا می شم. و تاااازه دارم به عمق عشق پدر و مامان پی می برم.
غصه می خورم... ک چرا اینقدر نمی دیدم....
از جمله دوست داشتنی ترین مکالمه هام در حال حاضر اون قسمت از Big Bang Theory هست که Sheldon می گه من داشتم زندگیمو می کردم. شما منو ویروسی کردید با به فکر بودنم، حمایت کردنم، .... ، دچار احساس شدم. حالا وضعم اینه. اون موقع ها خوشحال تر بودم، بعدم می گه البته اون موقع ها احساس نداشتم، پس کی می دونه؟
امروز، به یک سال و نیم گذشته نگاه می کردم و عاشق تلاشم برای زندگی شدم. "زنده"+ای!
اون نوری که انگار همیشه بوده، یه بازه ای فکر می کردم نیست...
به احترام مهسای درون، زنده+ای کنم :)
مهسا داره تیکه تیکه های خودشو این ور و اونور پیاده می کنه!