Emotionally unavailable person
یه مفهوم جدید یاد گرفتم: اینکه آدم هایی هستن که به صورت عاطفی در دسترس نیستن.
و توی این طور شرایطی، اگه تو چنین فردی رو دوست داشته باشی، جوابی برای احساساتت نخواهی گرفت. و اون حس کلافگی و غیره رو تجربه خواهی کرد.
یه مفهوم جدید یاد گرفتم: اینکه آدم هایی هستن که به صورت عاطفی در دسترس نیستن.
و توی این طور شرایطی، اگه تو چنین فردی رو دوست داشته باشی، جوابی برای احساساتت نخواهی گرفت. و اون حس کلافگی و غیره رو تجربه خواهی کرد.
وقتی یکی قشنگ و با حوصله به سوال های یکی دیگه جواب می ده، حس دوست داشتن پیدا می کنم.
کم شدن انگار اینجور آدما...
خب.
هر کسی لایق اینه که با کسی باشه که خیلی دوستش داره. در واقع دو نفر که همدیگه رو خیلی دوست دارن.
و من نمی خوام وارد رابطه ای بشم که جز این باشه.
از طرفی، نمی خوام هم که تا آخرعمر تنها باشم و گرمای خانواده رو نداشته باشم.
اینه که شرایط رو سخت می کنه.
:روزنوشت!
رفتم پاریس.
ولی خودمو نبردم... احساساتمو جا گذاشتم...... جا گذاشتم...... تا لحظه ای که رفت.
نشستم و اشک ریختم.
دیشب که برگشتم هلسینکی، باز خودمو پیدا کردم.
حس می کنم که باهاش بودم، اما باهاش بودنو اونجوری که باید تجربه نکردم.
دلم می خواد اون چند روزی که می رم پاریس، خیالم راحت باشه. واسه همین هم دارم یکم بیشتر کار می کنم.
البته خیلی هم نمی تونم سرعت کار رو بیشتر کنم چون یه جاهایی کد باید اجرا شه و نتیجه بده و اونو دیگه نمی شه خیلی سریع ترش کرد.
ولی مهسا خوشحاله!
ایران که بودم، هنوز خیلی سختی نکشیده بودم، و خیلی ایده آل تر بودم.
کم کم سختی های زندگی بیشتر و بیشتر شد... ایران رو دوست داشتم و همین طور بقیه ی آدما. به مرزها محدود نکرده بودم خودمو و سعی می کردم انسان باشم!
فرانسه که رفتم زخمی شدم... و البته اواخر اینکه ایران بودم. کم کم حسم نسبت به دنیا بد شد. دیگه اونقدر انرژی مثبت که بودم به دنیا پخش نمی کردم.
الآنم خسته م. هنوز بازیابی نشدم.
باید این تجربه ها رو می داشتم و بزرگ می شدم تا کم کم دوباره به انسانیت دست نخوره ی قبل برگردم. در حالی که از ابعاد ناخوشایند دنیا هم بیشتر دیدم.
تنها و قوی!
از بچگی... تا همیشه :)
سخته با کسی که سر چیزای کوچیک خسته می شه همدلی کنی :)
مثلا اینکه خسته م، چون که تمام روز کوله ی سنگین داشتم.
البته شایدم مشکل اینه که من نمی دونم تو این شرایط چی باید بگم.
خسته نباشید هم که به انگلیسی نداریم :دی
توفیق اجباری اینکه پروژه مو عوض کنم و برم روی تیوری یادگیری تقویتی کار کنم!
یه سری ایده دارم، که نوشتمشون. و حالا دارم یه سری مقاله می خونم که ایده هام رو تقویت کنم و شاید به ایده های جدیدی هم برسم.
اینه که تا حدی خوشحالم.
امروز یه روز معمولیه.
مثل روزهای معمولی سال ها پیش.
حس خوب یا بدی ندارم. خیلی معمولی.
یه روز آفتابی تابستونی که هوا خیلی گرم هم نیست.
تا حدی فکر آدم ها (سناریویی که یکی داره توش حرفی می زنه، کاری می کنه، یا تصویری از آینده ای که دوست دارم اتفاق بیفته و و و) به ذهنم می آد ولی فکر می کنم که بتونم کاری کنم که به کارم مسلط باشم و فکر خاصی جز پژوهش به ذهنم هم نیاد.
فعلا حرف خاصی ندارم :)
باورم نمی شه که شرایط ذهنی سی و پنج سالگی آدمی، تحت تاثیر یه دونه یه دونه اتفاق های بچگیش باشه.
و اینکه هر دونه از اون اتفاق ها، چنین تاثیر وسیعی روی دیدن دنیا و عملکردش گذاشته باشن! و خب چقدر خوبه که به کمک یه تراپیست حرفه ای، به بچگی بره و ببینتشون.
مثلا این ویژگی من که اتفاق های ناگوار رو می پذیرم و رها می کنم و بهشون اعتراض نمی کنم، ازشون عصبانی نمی شم یا ناراحت نمی شم خیلی از وقتا، می تونه از دیدن برخورد یه نفر نزدیک توی بچگی باشه، که نسبت به یه اتفاقی که برام افتاده کاری نکرده.
نتیجه ی اخلاقی اینکه از بچه هاتون حمایت کنید! پشتیبانشون باشید! و بهشون یاد بدید از حق خودشون دفاع کنن. و این رو باید خودتون بلد باشید، وگرنه با گفتن اینکه از حقت باید دفاع کنی، چیزی عوض نمی شه.
خب.
امروز روز سختی بود. به این دلیل که توی پژوهش پیش نرفتم. توی یه مقاله گیر کردم و نمی فهمم چی به چیه. و هیچ کس هم نیست که کمکی کنه.
خوبه که اینجا، توی آلتو، یه عالمه آدم هست که معمولا اگه جایی گیر کنی می تونی ازشون کمک بگیری.
اما الان همه سفرن.
دلم توی شرایط بهانه گیریه... انگار دلم می خواد یکی نازمو بکشه. انگار می خوام یکی بهم بگه که تو می تونی و واقعا بهش باور داشته باشه. در واقع یکی که بهم ثابت کنه من می تونم. و این باور به درونم نفوذ کنه.
دلم می خواد دانش آمار و احتمالاتم بیشتر شه. کاش یه راهی براش پیدا کنم. باید کتاب آکی رو بخونم. اینجوری چیزایی که یاد گرفتم هم جمع و جور می شه توی ذهنم. مشق آخر هفته هم جور شد.
با این فرهنگ dating ارتباط برقرار نمی کنم.
یا دست کم «هنوز» ارتباط برقرار نمی کنم. آخه چطور ممکنه که با یکی شروع کنی بیرون رفتن و بعد از چند بار بیرون رفتن اونقدر بهش احساس علاقه کنی که رابطه ای شکل بگیره؟
باید توی جلسه ی تراپی م هم در موردش صحبت کنم.
از طرفی، چطور این همه آدم باهاش اوکین و من نیستم؟
اینه که یه جای کار می لنگه. گرچه، آدما با خواستگاری هم اوکین و من نیستم. و این دو روش مثل هم هستن به نظرم.
من فکر می کنم دو تا روش وجود داره برای شکل گرفتن یه رابطه ی دلپذیر:
معجزه شه:دی لازمه که اون اشتیاق به شناخت و نزدیک شدن ایجاد شه. و این گاهی ناگهانی ایجاد می شه.
و گاهی هم این شکلی که مدت زیادی با یه نفر در ارتباط باشی و به مرور ازش خوشش بیاد و یه جورایی یه با هم بودن قشنگ با هم بسازید.
- دیگه نمی دونم چه راهی وجود داره.
اینم دوست داشتم:
https://soundcloud.com/ashi-byt/masih-arash-range-khoda
دارم به این فکر می کنم که ما آدما، چی می شه که از بقیه ناامید می شیم؟ به چی امید داشتیم از اون روزهای اول؟
چطوری اون امید رو پیدا کردیم که از یه جایی به بعد به سمت ناامیدی می ریم؟
داشتن این امید به چیزی غیرواقعی، نتیجه ش این می شه که از همه آدم و عالم می بریم و سعی می کنیم برای خودمون کافی باشیم؛ از همه جدا بشیم.
خب واقعا اینکه آدم خودش از پس مشکلاتش بر بیاد، اتفاق مثبتیه. ولی از طرفی هم بریدن از دیگران نه واقعیه و نه مطلوب. باید انتظاراتمون از دیگران رو تنظیم کنیم. همه آدمیم و قرار نیست معجزه کنیم.
مگه خود من معجزه ای کردم اگه گاهی هم خوبی کردم به دیگری؟
پیش به سوی صلح بیشتر با جهان.
پ.ن.: تعداد زیادی از پست های چند سال پیشمو دیدم، و همواره در حال پیدا کردن خودم بودم. نگو که راهش در تراپی نهفته بوده. با یه تراپیست درست حسابی. و همین طور کتاب های جالب. مثل کتاب دروغ هایی که به خود می گوییم.
زندگیم توی فنلاند رو دوست دارم تا اینجا.
اینجا دارم پژوهش می کنم و یاد می گیرم، تراپی می رم و واسه خودم کتاب می خونم و دیت می رم و زندگی می کنم. زندگی مستقل خودمو دارم و دوستامو دارم.
سفر می رم و هر کار دیگه ای که بخوام هم دست خودمه که انجام بدم. خب خیلی خوبه.
دوست داشتم می شد توی همین شرایط موند. می ترسم که جلوتر برم، سخت تر شه. به یاد حرف سارایی می افتم که می گفت اینقدر همه چیز خوبه (توی اون زمینه ی خاصی که حرف می زدیم البته)، که دوست ندارم تغییرش بدم.
ولی خب، توی شرایط من نمی شه دیگه... باید پیش رفت. و با چالش های جدید رو به رو شد و حلشون کرد.
کماکان ببینیم دنیا برامون چی در مسیر گذاشته...
کاش یه کسی پیدا می شد که پر از عشق بود، قابل اعتماد بود و معیارهای منو برای دوستی هم داشت. نمی دونم آدما چطور به این راحتی به هم دلبسته می شن، ولی من که تا وقتی معیارهای اولیه م وجود نداشته باشه، نمی تونم به کسی دل بسپرم.
کاش فاصله بی معنی بود... کاش می شد طی الارض کرد و به اونکه دوست داری رسید.
امروز توی جلسه ی تراپی، تراپیستم بهم گفت که یعنی یکی اینجاها پیدا نمی شه؟ خندیدم... ولی ته دلم فکر می کردم که نه... تو کل دنیا من همین یک نفرو تا الآن پیدا کردم. چطور یکی دیگه پیدا بشه؟
سال ها پیش، پرستو می گفت که امیدوارم راهش باز شه و به اون مدل آدمایی که دوست داری دست پیدا کنی. واقعا منم امیدوارم الآن.
و می دونم که سال ها بعد میام، این پست رو می خونم و می خندم. ولی خب... فعلا که هیچ خنده دار هم نیست :دی
اونقدری امید ندارم که نتیجه ای بده این انتخابات، جو حاکم بر جامعه هم راکده و اونقدری که سال های پیش شور و هیجان بود، من احساس نمی کنم.
شایدم به خاطر این باشه که من و اطرافیانم بزرگتر شدیم از قبل. اما خب... کماکان هم یکم هیجان دارم.
هنوز هم به تغییر قدم به قدم اعتقاد دارم و فکر می کنم چیزی مثل انقلاب، نتیجه ای جز عقب رفتن و خراب شدن زندگی تعداد زیادی آدم نداره.
نمونه ش انقلاب های ناگهانی در جاهای مختلف دنیا! چقدر بده که نمی تونم بیش از این بسطش بدم.
به هر حال... امیدوارم که کاندیدای مورد نظرم رای بیاره.
:مهسایی که داره کد هم می زنه
دارم آهنگ همدست از معین زد گوش می کنم و حال می کنم.
یاد یه عشق قدیمی که هنوز تو دلم زنده ست می افتم و هیچی بیشتر از اینکه شصت بار این آهنگو گوش کنم و مقاله بخونم حالمو جا نمی آره :دی
گفتم بعد از سال ها بیام و یه update بدم.
یه آدم هایی، فکر می کنن که فقط مدل نگاه خودشونه که درسته. بعد اگه مهربون و به فکر باشن، اصرار می ورزند که اون مدل نگاه رو به بقیه هم یاد بدن.
در مسیر زندگی، همیشه هم وجود داشتن این آدما.
منم که همیشه به خودم شک می کنم در وهله ی اول، بعد که زمان می گذره، می فهمم که اشتباه می کردن و مدل خودم خوب بوده.
حالا الآن توی شرایط جدیدی هستم که یه نفر با این سبک نگاه مقابلم هست. ولی یکم مدلش جدیده! نمی دونم که باید خودمو تغییر بدم، و بازخوردهاش درسته و باید استفاده کنم، یا اینکه نه... ببینیم گذر زمان ما رو به کجا می بره.
در دکتراست که آدم یاد می گیره کارش رو با تمام خوبی و بدی هاش دوست داشته باشه :دی
و از اونجا یاد می گیره خودشو بیشتر دوست داشته باشه، با خوبی ها و بدی هاش.