Defense!
دفاع دارم... می ترسم از اینکه نتونم سوال جواب بدم. از علم کمم می ترسم. امیدوارم که خوب پیش بره.
دفاع دارم... می ترسم از اینکه نتونم سوال جواب بدم. از علم کمم می ترسم. امیدوارم که خوب پیش بره.
ارتباط با آدما همیشه چالش برانگیزه. جالبه که وقتی کوچک تر بودم، چالش کمتری داشت انگار اما خب اون موقع شاید فکر نمی کردم پشت این آدمی که رو به روی منه، یه دریای وسیع پنهانه. خیلی ساده تر از این ها برخورد می کردم و اونقدرا کاری به اون پشت نداشتم. راستش زندگی هم ساده تر بود و خوش هم می گذشت.
اما خب با زیادتر شدن سن آدم، آسیب ها و تروماهایی که درگیرش شده هم بیشتر می شه و واسه این شاید بهتر باشه که آدم به ارتباط هاش بیشتر دقت کنه. یادمه که یه روز که توی حیاط موسسه ایستاده بودم و درگیر یکی از تروماهای زندگی، یه دوست با رفتارش به من قدرتی داد که از پس اون بیرون بیام و بتونم باهاش همراه بشم. اینه که می گم باید حواسمون به رفتارمون بیشتر باشه. تا بتونیم به همدیگه کمک کنیم.
و قدم اصلی برای خوب پیش رفتن زندگی گذشت از اون آسیب هایی هست که ردشون توی زندگی آدم مونده. پذیرفتن خود! و در نتیجه پذیرفتن دیگران.
تو نیاز به اعتقادی داری که از گزند بدی ها محفوظ نگهت دارد. تو نیاز به زیستن داری، که اعتماد شرط آن است. تو باید دیگران را دوست بداری که دوست داشتن موهبتی است الهی...
روح نواز، چشم نواز و پر از معنا! ...
زندگی زیباست...
زندگی پرمعناست...
فقط تو باید درکش کنی؛ زندگی سرشار از زیبایی هایی ست که خداوند آفریده است... .
این چند خط، دوست داشتنی ترین چند خط دنیاست برای من که از سال های دور، زمانی که کم سن و سال تر از این روزها بودم، توی ذهنم نقش بسته... نمی دونم آخر کدوم فیلم بود ولی از اون بار که شنیدم توی دلم موندگار شده و به خاطر سپردمش...
این مهسا، باز مهسا شود. به زودی! ببین حالا کی گفتم :عینک_آفتابی :دی
پ.ن. : توی رهایی وجودش هر لحظه در پروازم...
ذبن یزلا اتکع...
جس ملز متن ۀهع ال یسلس؟
شک، فاصله آدمو با ایمان زیاد می کنه در ابتدا. ولی وقتی که جوابشو پیدا کنی، از قبل هم نزدیک تر می شی، مطمین تر می شی.
اینه که مهمه کِی، و به چی شک کنی.
اگه بشه راهی پیدا کرد که شک کرد و از ایمان هم فاصله نگرفت، اون دیگه چی بشه!
در اصل، می شه شک نکرد، ولی سوال کرد. این دیگه فاصله هم ایجاد نمی کنه. همون مهسایی که بودم:عینک_آفتابی.
ولی باید مراقب بود، چون اگه تو سوال گیر کنی، تبدیل به شک می شه و اونوقتتتتت از ایمان فاصله می گیری.
از خودت!!
دل می دی به کار... وقتی که گروهی باشه، بقیه ای هم هستن اون وسط که باید در نظر بگیری. پس سختیش بیشتر از اینه که فقط خودتو در نظر بگیری. مثلا اگه یکی صادق نباشه، یا کلی تر اینکه هر چی آدما بیشتر به نفس خودشون وصل باشن، سخت تر می شه.
و باید حواست به اصرارهای گول زننده بقیه هم باشه، جهت دهی های اشتباه... در واقع حواست بیشتر به خودت باید باشه. که گول ابعاد نفسانیت رو نخوری و کماکان کار درست انجام بدی... هر کسی از یه وری می کشه. انگار ما ها رو نفس هامون می کشه به این ور و اونور اگه حواسمون نباشه. و این خوبه البته اگه ببینیمشون. چون یه جایی واسه بهتر شدن در اختیارمون می ذاره. یواش یواش آدمای بهتری می شیم.
پس راه مقابلِ دروغ بودن هم حتی اینه که خودت باشی. لزوما به این نمی خواد فکر کنی که دروغ هست یا نه، راه آسیب ندیدن اینه که خودت باشی.
این درس می شه که یاد بگیری تو، کسی رو به سمتی که می خوای نکشی اگر که نمی خواد. این، وقتی خودشو نشون می ده که یه چیزی رو خیلی می خوای. مثلا وقتی یه عشق بی نهایت تو دلت داری. که می دونی هم خوبه، که می دونی هم آسمونیه، ولی به هر حال. وقتی طرف مقابل نمی خواد، تو نباید به زور بکشی اونو. باید خودش بخواد. این خواستن بی نهایتِ تو، مال توه. یا احساس عشق تو، توی دل توست. یا هر چیز، هر احساسی که داری، مال خودته و نه کس دیگه ای.
هر چی هم که طرف مقابل آدم خفنی باشه، دلیل نمی شه که شرایط رو براش سخت کنی. چون که هزارتا اتفاق برای آدم می افته در روز. جا بذاریم واسه بقیه ش اگه دوستای خوبی هستیم واقعا. مگه چیزی که واقعا اجتناب ناپذیر باشه. می شه هم خوبی های ایده آل رو با هم دنبال کرد...
جلوی آینه و بین چندتا دیوار و یه در ایستاده بودم که ناگاه به خودم اومد. احساس و فکر و دل و همه چیز پخش در فضا و "من" از پس اون همه چیز، در یه لحظه با درخشندگیِ شفاف ویژه ی خودم، ظهور می کنه. می بینمش. مهساست! مهسای من! ایستاده اون وسط و به این "خونه"ی به هم ریخته نگاه می کنه. وقت سر و سامان دادنه!
تصور کن که محکم و مصمم وایساده باشی و نگاه کنی ببینی از کجا شروع به کار کنی.
خدا حواسش به همههههه چیز هست! یعنی مُردم براش، مُردم!!!
فقط تو باید حواست بهش باشه و بفهمی چی می گه.
چجوری؟ خودت باش! خود چیه؟ خدایی که تو دلت هست. که خودت خدایی. بله!
سختی هم هستاااا، ولی برآیندش اینه که مردم واسه خدا و این هارمونی قشنگی که به زندگی داده.
اینم بسیار با مناسب هست باهاش گوش کنی مهسای آینده جانم:
https://soundcloud.com/rosmusicofficial/a9jpafmfjceo?in=user-174476361/sets/8h1kwnbzncbl
خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
یا شایدم:
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
چی ارزش گفتن داره؟
پ.ن. : از جنس صدا نیست. بی صدایی رو چی می تونه صدا باشه؟
چیزی بین غصه و درده که اونقدر خوب نباشی که به دردی بخوری که دوست داشتی می خوردی، ولی خب همینه دیگه.
برو درخشان شو...
نه به خاطر به دردی خوردن، که این حاصل می شه. ولی به خاطر اینکه به خود ارزشمندت نزدیک و نزدیک تر شی.
یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا.
زان خشم دروغینش، زان شیوه ی شیرینش.
عالم شکرستان شد، تا باد چنین بادا.
وقت عاشق شدن، باید بدونم که این عشق از درون خودم هست. منبعش منم و یعنی شبیه من هست.
درسته که با دیدن وجودی در من متبلور شده از زیبایی، ولی از من خبر می ده و نه از طرف مقابل.
البته که احتمالا طرف مقابل هم اگه زنگارهاشو پس بزنه، می تونه دریافت کننده ی همه ی این عشق بشه و ظرفیت وجودیش بیشتر شه.
پس شاید از پتانسیل وجودی طرف مقابل هم خبر بده...
و البته منم! باید تا می تونیم زیبا و زیباتر باشیم تا به عشق اجازه ی ظهور بدیم. گرچه... نمی دونم که عشق اگه قرار باشه از همه ی اینا رد می شه؟ یا نه... فک کنم می شه.
ولی نه همیشه.
از طرفی، این دلیلی برای زیبا بودن نیست. زیبا بودن دلیلش خودشه که خواستنیه. و خب اینجا هم لازم می شه اما دلیلش خودشه.
یه قسمت مهم دیگه هم اینه که باید زیبایی های خود رو دید و خود رو بیشتر و بیشتر دوست داشت تا عشق قشنگتری رو تجربه کرد.
فهمیدم! مردم به اونکه خودشناسی بیشتری کرده و به حقیقت بیشتر دست پیدا کرده می گن باهوش.
یعنی هر چی بیشتر توی مسیر خداشناسی رفته باشی، چون از حقیقت های دنیا بیشتر سر در میاری، مردم بهت می گن باهوش.
پ.ن. : من چرا تو خونه نموندم کار کنم واقعا؟ اینجا هوا سردتره، نمی شه کار کرد درست.
پ.ن. 2: نمی دونم...
اون وقتایی که ناگهان یه عشق خیلی زیاد توی وجودت رها می شه، باید خیلی خفن باشی که بتونی به وصال تبدیلش کنی.
باید دوست داشتنو بغل کنی، خودتو کامل فهمیده باشی، بعد یکم یکم رهاش کنی. جوری که انگار کم کم دوست داشتنی به وجود اومده و همه چیز عادیه :دی
ولی نیست! معجزه شده! البته نه همیشه... گاهی یه نداشتن بزرگه شاید... یا داشتن بزرگ. یا شاید هر دو تاش.
اینه که این همه خواستن به وجود میاد... نمی دونم. سخته. و باحال :دی
هعی... هعی.... بدشانسی وقتیه که عشقِ جان، خودش دلش جای دیگر باشه... این شد رسم روزگار؟
بله. شد. همینه رسمش. که از باحالی هاشه. سختی های متفاوت تر تجربه کنی هی... هی رشد کنی و آدم قوی تری شی. به به!
گرچه... وجودم چیز خفن تری فهمیده!