تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۶۴ مطلب با موضوع «یک دنیا فکر!» ثبت شده است

Beyond structures

Monday, 8 Bahman 1403، 06:07 PM

وقتی تو جایگاه با امتیاز باشی، وقتی حداقل ها رو داشته باشی و راضی باشی تا حدی، اونجا جایی هست که از ساختار قدرتمند اجتماعی بی نیاز می شی.

و می تونی آدما رو فرای ساختارها نگاه کنی...

و این خیلی دردناکه. 

ولی حالا واقعا می فهمم که چرا رفاه نسبی، باعث جامعه ی بهتری می شه. حالا این رفاه نسبی، ابعاد مختلفی داره. مثلا می تونه از نظر مالی، فکری، اخلاقی و اعتقادی و هزارتا دسته ی دیگه باشه.

آیا می تونم روزی، بدون توجه به رفاهی که دارم، به آدما نگاه کنم و از ساختارها استفاده نکنم برای ارزش گذاری خودم و آدما؟

شاید کلید اصلی همین باشه. که ارزش خودتو فرای ساختارها بتونی به خودت ثابت کنی و به جامعه هم بقبولونی! این دومی خیلی سخته! فک کن تو جامعه ای زندگی کنی، که همه این رو در مورد خودشون درک کرده باشن!

جالب نمی شه؟

شایدم همه درک کرده باشن و من آخرین نفری باشم که می فهمه اینو:دی چه دنیایی!

Sad truth of life

Tuesday, 2 Bahman 1403، 01:20 PM

یکی از قسمت های تلخ زندگی می دونی چیه؟

اینکه واقعا واسه هیچ کس اونقدری مهم نیستی...

حالا جز پدر و مادرت.

نمی دونم... شایدم تلخ نباشه :)

Boundaries and wrath

Thursday, 27 Dey 1403، 11:54 AM

چند تا چیز که دلپذیر نیستن برام ولی مشتاقم که تجربه کنم:

- قرار گرفتن توی شرایطی که طرف مقابل عصبانی باشه. فکر می کنم توی درجه ای از خودشناسی هستم که اینجوری می تونم بیشتر به خودم آگاه شم و خودمو ببینم و بفهمم وقتی توی چنین موقعیتی قرار می گیرم و رفتار بهتری داشته باشم.

- توی تعاریف جدید از مرزبندی قرار گرفتن:‌ مثلا یه موضوعی که هست اینه که خب من با همه دوستم و حالا یه کسایی نزدیک تر هستن و یه کسایی دورتر. ولی خب مرزبندی ای به اسم همکار برام وجود نداره. و پذیرفتن کسی به عنوان همکاری که رابطه ی دوستانه داری، چیز جدید و غریبیه. اصلا اصطلاح همکار، به نظرم یه درجه ای از انسان بودن رو کم می کنه. ولی به هر حال. امروز یکی که دوست حساب می شد و خب چندان شبیه هم نبودیم، گفت که ما همکارهایی هستیم که رابطه ی دوستانه ای داریم. اول اینکه قبلا چیز متفاوتی می گفت. و خب الآن عقب کشیده بود. و خب این برام عجیبه. و خب یکم حس خوبی نداد این حرفش. ولی اونقدرا هم مهم نبود. چیزی که توجهم رو جلب کرد، این مرزبندی همکاری که رابطه ی دوستانه داره بود. و برام جالب شده که این رو هم برای خودم تعریف کنم و بپذیرم. و خب می تونم ازش استفاده کنم و کمتر مسیولیت پذیر باشم نسبت به دیگران حتی! ببینیم چی می شه :دی

در راستای مرز، یه تجربه ی دیگه هم داشتم همین الآن! و اون این بود که دو تا دوستم که خیلی معمولا با هم حرف نمی زنن، هی دارن در مورد تعیین کردن وقتی که با هم حرف بزنن می گن. بعد من برام سوال پیش اومده که چی شده اینا دو تا می خوان با هم حرف بزنن؟! بعد یکی شون سریع واکنش نشون می ده که تو مثل فلانی شدی! و یه چیزی تو این مایه ها که {تو!} چی کار داری ما در مورد چی می خوایم حرف بزنیم؟ و اینم یه حس مرز دیگه بهم داد. که الآن در این لحظه برام یه مرز جدید تعیین کرد. گرچه که این واکنش سریع و شدیدش می دونم از تراماهایی که داره می آد و من چیز خاصی نگفتم که بخواد چنین واکنشی داشته باشه. ولی خب، مرزی دیدم که برام عجیب بود باز.

Life goes on...

از اون طرفم، یکی از من خوشش اومده بود و حالا غیب شد. اینم حس خوبی نداد گرچه اونقدرهم اون آدم برام مهم نبود(از این بابت که دلم بخواد باهاش در رابطه باشم). 

و اون سال اول فنلاند هم که یه ایرانی دیگه بود که از دوستی ای که شاید ماه ها شکل گرفته بود، با بی ادبی، عقب کشید. تو این مورد، دوستی خوبی شکل گرفته بود و سر لجبازی و بی ادبی، رابطه تموم شد.

و خب من اینجور تجربه هایی نداشتم چندان در زندگی و داره در جدیدی از زندگی رو به روم باز می کنه. که البته امیدوارم زندگی رو راحت تر کنه و نه سخت تر.

 

از طرف دیگه، دارم به این فکر می کنم که این مرزبندی ها، خیلی وقتا دلیلش تروماهایی هست که آدما دارن. و خب واسه اینه که آسیب کمتری ببینن. کمتر هستن آدم هایی که بخوان تروما ها رو بشناسن و برای خوب شدنش تلاش کنن و خب آدمایی که براش تلاش می کنن، همیشه هم موفق نمی شن. اینه که شاید باید مرزهاشون رو به رسمیت شناخت و اونقدر هم تلاش برای تغییر چیزی نکرد. گرچه که دنیایی با آدمایی که سلامت روان بالایی دارن، امن تر و قشنگ تره، آزادتر و رهاتره...

Express what you think

Monday, 19 Azar 1403، 01:35 PM

باید روی اینکه فکرهام و دلیل هاش رو بتونم به صورت قابل فهمی بیان کنم، کار کنم. همین که شهود داشته باشی کاری خوبه یا نه، کافی نیست. باید بتونی بیانش کنی که چرا.

و این برای ارتباط های قوی تر توی جامعه، کمک کننده ست.

از طرفی، نباید حرفای آدما رو به سرعت بفهمی، چون خیلی از وقتا، ما آدما چیزای مختلفی تو ذهنمون هست و باید بیشتر در موردش صحبت کنیم تا منظور دقیقتر همدیگه رو متوجه شیم.

گرچه، سریع فهمیدن هم خوبه. ولی خب. باید حواسمون باشه که لزوما هم نفهمیدیم :دی

next exciting challenge!

Tuesday, 29 Aban 1403، 09:48 AM

اینکه خودمو در ارتباط با آدما، بهتر بتونم بروز بدم. یکم یکم مشکلاتی که می بینم رو حل کنم و در بلند مدت خوشحال باشم از اینکه ارتباطاتم اونجوری که دوست دارم شکل گرفته. 

در واقع، از طرف من، اون شکلی که می خوام باشه. برداشت های اشتباه کمتر بشه و بهتر خودمو بروز بدم دیگه:دی 

مثلا یادمه تو پاریس، با علیرضا که سلام و روبوسی کردیم، در مورد اینکه هر شهری چند بار رو بوسی می کنن گفت. ولی من گیج شده بودم که چی شد الان :دی چون حواسم نبود که تو فرانسه آدما با هم روبوسی می کردن. 

و جوابی ندادم. 

ولی خب همین که حواسم باشه یه موقعیت هایی هست که من گیج می شم توش و ممکنه حرف طرف مقابل رو از دست بدم، باعث می شه کمتر این اتفاق بیفته. اینجوری که دفعه بعد، حواسم هست که وقتی گیج شدم، ممکنه طرف مقابل هم در حال گفتن چیزی باشه و حواسم باشه که جواب بدم.

انتظارم اینه که تو اون شرایط جواب خیلی خوبی هم نتونم بدم:دی ولی باز... یه قدم رو به جلو و بهتر شدنه.

 

برم ادامه ی پژوهش و اثبات!

Bounded rationality!

Wednesday, 16 Aban 1403، 03:19 PM

دارم bounded rationality می خونم. و لذت می برم.

از طرفی، موضوع های جدیدی هم پیدا کردم که توی تراپی در موردشون صحبت کنم. 

مثلا اینکه چرا یه وقتایی فریز می شم و واکنش مناسب نمی تونم داشته باشم. فکر می کنم احساساتم خیلی زیاد می شن و هنگ می کنم.

حالا باید دید چی باعث اون احساسات شدید می شه.

باید بگم که تراپیست خوب بیشتر از هر چیزی برای زندگی لازمه! و امروز هم جلسه ی تراپی ندارم، بله :دی

 

Kids!

Monday, 14 Aban 1403، 02:03 PM

دارم روی مسیله ی دوست داشتنیم کار می کنم و همزمان بازیگوشی!

سر می زنم به اینستا، نگاره های یکی از دوستام رو می بینم که با دختر کوچولوشون هالووین برگزار کردن. در واقغ، باید بگم برای دختر کوچولوش هالووین برگزار کردن.

و خودشون هم شکل شخصیت ها در اومدن و باهاش همراهی می کنن.

به این فکر می کنم که دنیای یه آدمی که بچه داره، گویی حول یه نفر دیگه که اون بچه باشه شکل می گیره. دست کم یه درصدی از اون. 

تفریح هاشون می شه برگزار کردن تفریح های بچه هاشون. 

دنیای جالبی باید باشه... اینکه از خود، بیشتر فاصله بگیری و واقعا برای یکی دیگه تلاش کنی.

برای من که همه ی زندگی دنبال شناختن خودم بودم، بعد جدیدی رو باز می کنه... باید جالب باشه.

البته اگه پیش بیاد!

Supervision!

Friday, 11 Aban 1403، 12:53 PM

یکی از سختی های استاد راهنما بودن اینه که با همه مدل آدمی مواجه می شی. بعضی ها خودشون اتوماتیک کاراشون رو پیش می برن. چه دانشجوهای خوبی.

ولی بعضی ها به کمک بیشتری احتیاج دارن. و سختیش اینه که بلد هم نیستن کمک بگیرن. بعد کار پیش نمی ره... بعد بعضی هاشون از تو شاکی می شن:دی

باید بشه اینا رو زود تشخیص داد و راهی پیدا کرد که به راه آوردشون. 

از طرفی هم بعضی ها خیلی دارن سختی می کشن و نزدیک به burn out ن. باید کمک کرد که دست کم یه تز کارشناسی باعثش نشه. 

از طرف دیگه هم اگه کسی هزارتا هندونه گرفته دستش، تو مسیول این نیستی که هندونه هاشو براش حمل کنی. پس اینو هم گوشه ی ذهنت داشته باش که خیلی خودتو سرزنش نکنی اگه مشکلی پیش اومد.

 

Emotionally unavailable person

Wednesday, 18 Mehr 1403، 11:31 AM

یه مفهوم جدید یاد گرفتم:‌ اینکه آدم هایی هستن که به صورت عاطفی در دسترس نیستن. 

و توی این طور شرایطی، اگه تو چنین فردی رو دوست داشته باشی، جوابی برای احساساتت نخواهی گرفت. و اون حس کلافگی و غیره رو تجربه خواهی کرد.

 

Life lessons

Thursday, 18 Mordad 1403، 01:46 PM

ایران که بودم، هنوز خیلی سختی نکشیده بودم، و خیلی ایده آل تر بودم. 

کم کم سختی های زندگی بیشتر و بیشتر شد... ایران رو دوست داشتم و همین طور بقیه ی آدما. به مرزها محدود نکرده بودم خودمو و سعی می کردم انسان باشم!

فرانسه که رفتم زخمی شدم... و البته اواخر اینکه ایران بودم. کم کم حسم نسبت به دنیا بد شد. دیگه اونقدر انرژی مثبت که بودم به دنیا پخش نمی کردم. 

الآنم خسته م. هنوز بازیابی نشدم. 

باید این تجربه ها رو می داشتم و بزرگ می شدم تا کم کم دوباره به انسانیت دست نخوره ی قبل برگردم. در حالی که از ابعاد ناخوشایند دنیا هم بیشتر دیدم.

Childhood effect

Friday, 29 Tir 1403، 03:09 PM

باورم نمی شه که شرایط ذهنی سی و پنج سالگی آدمی، تحت تا‍ثیر یه دونه یه دونه اتفاق های بچگیش باشه. 

و اینکه هر دونه از اون اتفاق ها، چنین تاثیر وسیعی روی دیدن دنیا و عملکردش گذاشته باشن! و خب چقدر خوبه که به کمک یه تراپیست حرفه ای، به بچگی بره و ببینتشون.

 

مثلا این ویژگی من که اتفاق های ناگوار رو می پذیرم و رها می کنم و بهشون اعتراض نمی کنم، ازشون عصبانی نمی شم یا ناراحت نمی شم خیلی از وقتا، می تونه از دیدن برخورد یه نفر نزدیک توی بچگی باشه، که نسبت به یه اتفاقی که برام افتاده کاری نکرده. 

 

نتیجه ی اخلاقی اینکه از بچه هاتون حمایت کنید! پشتیبانشون باشید! و بهشون یاد بدید از حق خودشون دفاع کنن. و این رو باید خودتون بلد باشید، وگرنه با گفتن اینکه از حقت باید دفاع کنی، چیزی عوض نمی شه. 

Getting to know them

Wednesday, 20 Tir 1403، 12:58 PM

با این فرهنگ dating ارتباط برقرار نمی کنم. 

یا دست کم‌ «هنوز» ارتباط برقرار نمی کنم. آخه چطور ممکنه که با یکی شروع کنی بیرون رفتن و بعد از چند بار بیرون رفتن اونقدر بهش احساس علاقه کنی که رابطه ای شکل بگیره؟

باید توی جلسه ی تراپی م هم در موردش صحبت کنم. 

از طرفی، چطور این همه آدم باهاش اوکین و من نیستم؟ 

اینه که یه جای کار می لنگه. گرچه، آدما با خواستگاری هم اوکین و من نیستم. و این دو روش مثل هم هستن به نظرم. 

 

من فکر می کنم دو تا روش وجود داره برای شکل گرفتن یه رابطه ی دلپذیر:

معجزه شه:دی لازمه که اون اشتیاق به شناخت و نزدیک شدن ایجاد شه. و این گاهی ناگهانی ایجاد می شه.  

و گاهی هم این شکلی که مدت زیادی با یه نفر در ارتباط باشی و به مرور ازش خوشش بیاد و یه جورایی یه با هم بودن قشنگ با هم بسازید. 

- دیگه نمی دونم چه راهی وجود داره. 

 

اینم دوست داشتم:

https://soundcloud.com/ashi-byt/masih-arash-range-khoda

peacfulness

Tuesday, 19 Tir 1403، 01:06 PM

دارم به این فکر می کنم که ما آدما، چی می شه که از بقیه ناامید می شیم؟ به چی امید داشتیم از اون روزهای اول؟ 

چطوری اون امید رو پیدا کردیم که از یه جایی به بعد به سمت ناامیدی می ریم؟

داشتن این امید به چیزی غیرواقعی، نتیجه ش این می شه که از همه آدم و عالم می بریم و سعی می کنیم برای خودمون کافی باشیم؛ از همه جدا بشیم.

خب واقعا اینکه آدم خودش از پس مشکلاتش بر بیاد، اتفاق مثبتیه. ولی از طرفی هم بریدن از دیگران نه واقعیه و نه مطلوب. باید انتظاراتمون از دیگران رو تنظیم کنیم. همه آدمیم و قرار نیست معجزه کنیم. 

مگه خود من معجزه ای کردم اگه گاهی هم خوبی کردم به دیگری؟

پیش به سوی صلح بیشتر با جهان.

 

پ.ن.:‌ تعداد زیادی از پست های چند سال پیشمو دیدم، و همواره در حال پیدا کردن خودم بودم. نگو که راهش در تراپی نهفته بوده. با یه تراپیست درست حسابی. و همین طور کتاب های جالب. مثل کتاب دروغ هایی که به خود می گوییم.

challenge

Monday, 2 Khordad 1401، 03:10 PM

ارتباط با آدما همیشه چالش برانگیزه. جالبه که وقتی کوچک تر بودم، چالش کمتری داشت انگار اما خب اون موقع شاید فکر نمی کردم پشت این آدمی که رو به روی منه، یه دریای وسیع پنهانه. خیلی ساده تر از این ها برخورد می کردم و اونقدرا کاری به اون پشت نداشتم. راستش زندگی هم ساده تر بود و خوش هم می گذشت.

اما خب با زیادتر شدن سن آدم، آسیب ها و تروماهایی که درگیرش شده هم بیشتر می شه و واسه این شاید بهتر باشه که آدم به ارتباط هاش بیشتر دقت کنه. یادمه که یه روز که توی حیاط موسسه ایستاده بودم و درگیر یکی از تروماهای زندگی، یه دوست با رفتارش به من قدرتی داد که از پس اون بیرون بیام و بتونم باهاش همراه بشم. اینه که می گم باید حواسمون به رفتارمون بیشتر باشه. تا بتونیم به همدیگه کمک کنیم.

و قدم اصلی برای خوب پیش رفتن زندگی گذشت از اون آسیب هایی هست که ردشون توی زندگی آدم مونده. پذیرفتن خود! و در نتیجه پذیرفتن دیگران.

Life is beautiful, full of meaning, full of love

Sunday, 30 Shahrivar 1399، 12:38 AM

تو نیاز به اعتقادی داری که از گزند بدی ها محفوظ نگهت دارد. تو نیاز به زیستن داری، که اعتماد شرط آن است. تو باید دیگران را دوست بداری که دوست داشتن موهبتی است الهی...

روح نواز، چشم نواز و پر از معنا! ...

زندگی زیباست...

زندگی پرمعناست...

فقط تو باید درکش کنی؛ زندگی سرشار از زیبایی هایی ست که خداوند آفریده است... .

 

این چند خط، دوست داشتنی ترین چند خط دنیاست برای من که از سال های دور، زمانی که کم سن و سال تر از این روزها بودم، توی ذهنم نقش بسته... نمی دونم آخر کدوم فیلم بود ولی از اون بار که شنیدم توی دلم موندگار شده و به خاطر سپردمش...

 

 

On Questioning!

Tuesday, 15 Bahman 1398، 04:48 PM

شک، فاصله آدمو با ایمان زیاد می کنه در ابتدا. ولی وقتی که جوابشو پیدا کنی، از قبل هم نزدیک تر می شی، مطمین تر می شی.
اینه که مهمه کِی، و به چی شک کنی. 

اگه بشه راهی پیدا کرد که شک کرد و از ایمان هم فاصله نگرفت، اون دیگه چی بشه!

در اصل، می شه شک نکرد، ولی سوال کرد. این دیگه فاصله هم ایجاد نمی کنه. همون مهسایی که بودم:عینک_آفتابی.

ولی باید مراقب بود، چون اگه تو سوال گیر کنی، تبدیل به شک می شه و اونوقتتتتت از ایمان فاصله می گیری.

از خودت!!

Take responsibility

Friday, 4 Bahman 1398، 02:04 PM

دل می دی به کار... وقتی که گروهی باشه، بقیه ای هم هستن اون وسط که باید در نظر بگیری. پس سختیش بیشتر از اینه که فقط خودتو در نظر بگیری. مثلا اگه یکی صادق نباشه، یا کلی تر اینکه هر چی آدما بیشتر به نفس خودشون وصل باشن، سخت تر می شه.

و باید حواست به اصرارهای گول زننده بقیه هم باشه، جهت دهی های اشتباه... در واقع حواست بیشتر به خودت باید باشه. که گول ابعاد نفسانیت رو نخوری و کماکان کار درست انجام بدی... هر کسی از یه وری می کشه. انگار ما ها رو نفس هامون می کشه به این ور و اونور اگه حواسمون نباشه. و این خوبه البته اگه ببینیمشون. چون یه جایی واسه بهتر شدن در اختیارمون می ذاره. یواش یواش آدمای بهتری می شیم.

پس راه مقابلِ دروغ بودن هم حتی اینه که خودت باشی. لزوما به این نمی خواد فکر کنی که دروغ هست یا نه، راه آسیب ندیدن اینه که خودت باشی.

 

این درس می شه که یاد بگیری تو، کسی رو به سمتی که می خوای نکشی اگر که نمی خواد. این، وقتی خودشو نشون می ده که یه چیزی رو خیلی می خوای. مثلا وقتی یه عشق بی نهایت تو دلت داری. که می دونی هم خوبه، که می دونی هم آسمونیه، ولی به هر حال. وقتی طرف مقابل نمی خواد، تو نباید به زور بکشی اونو. باید خودش بخواد. این خواستن بی نهایتِ تو، مال توه. یا احساس عشق تو، توی دل توست. یا هر چیز، هر احساسی که داری، مال خودته و نه کس دیگه ای.

هر چی هم که طرف مقابل آدم خفنی باشه، دلیل نمی شه که شرایط رو براش سخت کنی. چون که هزارتا اتفاق برای آدم می افته در روز. جا بذاریم واسه بقیه ش اگه دوستای خوبی هستیم واقعا. مگه چیزی که واقعا اجتناب ناپذیر باشه. می شه هم خوبی های ایده آل رو با هم دنبال کرد...

Mahsa :x

Wednesday, 2 Bahman 1398، 11:58 AM

جلوی آینه و بین چندتا دیوار و یه در ایستاده بودم که ناگاه به خودم اومد. احساس و فکر و دل و همه چیز پخش در فضا و "من" از پس اون همه چیز، در یه لحظه با درخشندگیِ شفاف ویژه ی خودم، ظهور می کنه. می بینمش. مهساست! مهسای من! ایستاده اون وسط و به این "خونه"ی به هم ریخته نگاه می کنه. وقت سر و سامان دادنه!

تصور کن که محکم و مصمم وایساده باشی و نگاه کنی ببینی از کجا شروع به کار کنی.