تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۶۴ مطلب با موضوع «یک دنیا فکر!» ثبت شده است

You can do anything!

Tuesday, 9 Mehr 1398، 06:46 PM

انگار باور کردم که می تونم... یه وقتایی، می دونم که می تونم و اوکی شدم با اینکه کمک بگیرم.

الآن می تونم ببینم که این کمک نگرفتنم، نه از توانمندی یا ناتوانمندی بود، از باور نداشتن بود.

اوکی... یه قسمتیش.

اما از اون طرفم، زیاد کمک گرفتنم واقعا باعث می شه آدم کم کم، کمتر بتونه.

شایدم نه، چون در عوض اون قسمتی که کمک گرفتی، یه قسمت دیگه رو می سازی. حالا باید دید، چی رو می خوای یاد بگیری. چی رو کی می خواد یاد بگیره. :)

  • مهسا

Are mind and heart separated?

Monday, 8 Mehr 1398، 01:20 PM

جدی زبان چه جوری به وجود اومده که عملا هیچی ازش نمی شه فهمید اگه بلدش نباشی؟

ایما و اشاره کارآمدترن!

موسیقی رو ببین...

که از آمریکای لاتین و گوستاو سنتااُلالا همون ملودی ای بیرون می آد که یه جایی از کلهر ایران و کرمانشاه.

فیلمو ببین... حتی یه عکس!

اگه هدف تعامله، اگه هدف ارتباط برقرار کردنه، جدی چقدر ناتوانه زبان از این نظر.

حال که اگه بین دانندگان زبان باشی.... اوف که چقدددددر کارآمده.

شاید زبان ترکیب منطق و احساسه.

زنگ ادبیات، کلاسی بین ریاضی و هنر.

Expectation and Surprise!

Friday, 5 Mehr 1398، 11:14 AM

تعجب کردن یعنی انتظار داشتن! اونم با چه اطمینانی! اُه اُه ...

یورکا:دی یورکا! :دی

 

Caring

Friday, 22 Shahrivar 1398، 02:50 PM

خودآگاه یا ناخودآگاه، وقتی یه چیزی رو نمی خوای، تلاش می کنی برای تغییرش... و چه حس خوبیه وقتی اون فکر ناخوشایند، اون مدل ناخوشایند ذهنی شکسته می شه. وقتی مدلی که دوسش داری باز سر در می آره :دیروز!

  • مهسا

Love

Thursday, 23 Khordad 1398، 10:11 AM

دارم با خودم فکر می کنم که این عجیب نیست؟ که اینقدر به همه چیز با عشق نگاه کردن؟

به درد... به سختی... به محبت... به درخت و لیوان و سگی که ازش می ترسم. به ترس و حتی اضطراب...!

یه جایی توی زندگی گفتم که این ماییم که به زندگی معنی می دیم, اینکه ماییم که اتفاق ها و هر چیز رو تعبیر می کنیم. و نه اینکه تعبیری وجود داره براشون که همونه و بس!

دنبال تعبیرهای قشنگ رفتم... روزا رو قشنگ دیدم.

نه اینکه عشق مقابل خشم باشه؛ نه اینکه نباید جهت گرفت و مقابل چیزی نایستاد... انگار می شه تمام اینا رو داشت در عین اینکه عاشق بود.

اما همزمان به اینم فک می کنم که یعنی توی این به نهایت رفتنم، یه جای کار می لنگه آیا؟ مثل نهایت های پیش از این؟

شایدم نه... :)

Let's search... let's see :)

Mind whispers...

Sunday, 21 Bahman 1397، 03:09 PM

چقدر سوال... چقدر سوال بی جواب!

می نویسم تا یادم نره که باید بهشون جواب بدم، دست کم یه روزی شاید بشه جوابشونو پیدا کرد.

اینکه واقعا من وجود داره؟ یا بازخورد همه ی اتفاق هایی هست که داره برام می افته؟ آیا پشتِ این منی که تحت تاثیر اتفاق ها داره حرکت می کنه، خودی اصیل هست که اتفاق ها رو معنی می کنه؟ که می فهمه؟ یا چی؟

مثلا اون بچه ی ۱۰ ساله، چی داره می فهمه که با این همه انگیزه شده فعال محیط زیست؟ البته که اون هنوز به اندازه ی این منی که چند ماه تا سی سالگی فاصله داره از دنیا اثر نگرفته هنوز! من بیشتر اصیلم یا اون؟ اصلا چنین چیزی به نام اصالت هست؟ یا اون من که داشت این همه کتاب می خوند و استدلال می کرد و راهشو می ساخت، اصالتی داشت؟

اون لحظه ای که به دنیا می آیم می فهمیم؟ یا چی؟ همیشه می فهمیدیم؟ از ‌"ازل"؟ به مرور بیشتر می فهمیم؟ خودمونو؟ دنیا رو؟ چی رو داریم بیشتر می فهمیم؟


چی می شه که بعد تنوع طلبِ وجود پیداش می شه؟ در این سطح که یه کتاب رو شاید نشه تمام کرد هر شب. چون تکراری شده اینجوری!

گویی به ظاهر کتاب خوندن دقت کرده باشی تا خود کتاب! این آشوب رسوخ کننده چون بخار! شایدم تنوع طلبی همیشه هست و اینکه با چه وسعتی پیدا می شه ریشه ای داره در چیزی؟ یا شایدم ربطی نداره. شایدم داره.

روتین چیز خوبیه! بله! :دی


و در نهایت اینکه عااااشق بارونیم که داره می باره و پنجره ی خونه رو خوشگل کرده 3>



  • مهسا

Mistakes?

Friday, 25 Aban 1397، 03:29 PM

یکی از موضوع های جدیدی که توجهم رو جلب کرده اینه که چرا اینقدر سخت برخورد می کنم با اشتباه کردن... جدی چرا؟ :-؟

جالبتر اینه که این اتفاق همیشگی نیست... توی یه موضوع هایی اونقدر رها و راحت، توی یه موضوع هایی خیلی خیلی سخت...! جای بسی تفکر... :)

آیا این رواست؟

Tuesday, 1 Aban 1397، 09:18 PM

Society(which is a very general word!) is not (usually) treating you better than the way you treat yourself!

Society is not kinder to you than yourself.

Most of the time, society does not do anything to add a smile to your sad day.

The worse you are, the worse it gets...

On the other hand, there are some people! Who already know you...

Those are the ones who try to change your day... who'd try to add a smile to your face for at least a second.

But is it fare?

What about the ones who have not had a chance to make friends in their good times? Or the ones who can't make friends?

What about the ones who had not started life with something good? Are they doomed to continue leaving in misery?


Society... It's all of us, together! :-)


------------

البته که این یه زاویه ی خاص و شرایط خاصی همراهش داشته... قانون کلی مگه می شه داد واسه زندگی به این سادگی؟ :)

Spirit of Prague

Thursday, 14 Tir 1397، 12:51 PM

این روزا دارم کتاب "روح پراگ" رو می خونم... و چقدر حرف! و چقدر بحث ها... 

هیچ وقت می شه از چیزی مطمین بود؟ ولی خب... باید به تجربه قناعت کرد! باید به فهم همون لحظه ها قناعت کرد... یعنی این بهترین کاری هست که تا اینجا از زندگی یاد گرفتم انجام بدم.

پیش می ری و هر جا مشکلی باشه، سعی می کنی که ترمیمش کنی. اما خب... تبدیل می شی به مدلی با کلی زخم و پینه... 

اما شاید بازم باید رفت، بارها دچار استهاله شد و هر بار با مدلی جدید، از نو شروع به شکفتن کرد.

شاید این بهترین کاری باشه که می تونیم انجام بدیم...

روح پراگ برام الهام بخشِ روزهایی هست که داریم توش حرکت می کنیم، با این سوال که آیا واقعا ما هم داریم همون مسیر رو طی می کنیم؟ اون آرمانشهر واقعی، آیا وجود نداره؟ و آیا باز در ایده آلی بچگانه گیر کردیم؟(رجوع شود به فصل توتالیتاریسم)

Who knows?


---------------

امید که به جایی نرسم که بفهمم همه ی اینا هیچ و دیگر هیج و زندگی هیچ...! :دی

مدل چی؟ کشک چی؟ دوغ چی؟ :دی

Once upon a time, Thoughts again

Thursday, 17 Khordad 1397، 10:14 PM

بعد از این همه نوشتن، بعد از این همه قانون در آوردن، به جایی می رسی که دیگه هیچ قانونی اونقدر هیجان زده ات نمی کنه.

به جایی می رسی که انگار باید یه راه جدید پیدا کنی برای یادگرفتن و پیش رفتن. ( و صدای زنگی توی گوشت که می گه نکنه بزرگ شدی؟

گویی ازش فراری بودی... 

دنیای آدم بزرگا با این همه مشکل... اما چرا؟ یعنی دنیای کوچکتری ها، مشکلی نداشت؟

انگار نه؟ از این رو که با خودت در صلح بودی... اما از یه روی دیگری که شاید هیج نمی فهمیدی، حتی از خودت.

اما احساست سرشار بود... اما از غفلت؟ یا شاید درست این باشه که آگاهی مهم نیست؟ و ما فریب خوردیم که به دنبال آگاهتر شدن می گردیم؟ و شایدم نه؟

خوابم... باید PhD برم. باید روزگار بگذرانم... باید فکر کنم... باید فکر نکردن بیاموزم... و بسیار چیزها... و بسیار چیزها... :)

راستی بزرگ شدن اینقدر ترسناکه؟ یا شاید راه جدیدی که اتفاقا باید پیش بری و با سوال هات هم هم خونی داره؟

شایدم اصلا چنین چیزی وجود نداره. تغییر بزرگی که از اونجا به بعد بزرگ محسوب می شی با تمام بدبختی هاش، شاید وجود نداره واقعا.

پرانتز بسته.

پس چطور باید یاد گرفت؟ اون مدل جدید زندگی چیه که دنبالش بگردم؟


  • مهسا

Silence

Tuesday, 8 Khordad 1397، 10:13 AM


silence_chair


سکوت...

رفتم به بلاگ گذشته هام سر زدم و این پست رو دیدم:

http://tillever.blogfa.com/post-195.aspx

کلا که عاشق نوشته هام شدم باز(از اونجا که معمولا همیشه از خیلی چیزا ذوق می کنم!:دی) و به فکر رفتم.

همه ی سکوت ها خوب نیستن شاید... به این فکر می کنم که سکوتی هست، که حجم عظیمی از فکر و حرف با خودش حمل می کنه و در مقابل، سکوتی هست که غرق شده در فضایی گنگ و خلائی کامل. این دو تا با هم متفاوتند. 

بدانیم وقتی از سکوت می گوییم، از چه نوع سکوتی سخن گفته ایم، بله!

گرچه که نمی دونم کدوم یکی بهتره و نمی تونم ارزش گذاری کنم، اما می دونم که اولی پیشرونده ست و دومی توقف زا. از این سبب، شاید اولی بهتر باشه. و هنوز، شایدم نه. :-)

  • مهسا

ٍExhausted!

Wednesday, 9 Esfand 1396، 11:05 AM

بازم خسته از آدما...


چطور می شه با چیزای نصف و نیمه زندگی کرد؟

با چیزی بین بودن و نبودن. با این حسی که شبیه بین زمین و آسمون بودنه...

با همه چیزاهای نامطمئن.

مثلا اینکه واقعا آدما می تونن قسمتی از زندگی همو پر کنن؟ یا نمی تونن؟ داریم خودمونو گول می زنیم؟ شاید تا حدی بتونن؟ بالاخره هستید یا نه؟ آهاااای آدما:دی

مثلا با position هایی که نه قطعی هستن و نه رد شده. این سر در هوایی ناتمام...

آیا می شه این حالت بینابین رو به عنوان واقعیت پذیرفت و پیش رفت؟  

مثلا راهی شبیه نگاه بی کنش به زندگی؟

چیزی کم و چیزی زیاده در وجود. احساسی شاید! و قلب که می خواد نفس بکشه ولی چیزی توی گلوش گیر کرده!


و اینکه. آدم اینجا تنهاست... 

اما این تنهایی خوب و دلپذیر؟ یا چی؟


از هر دری سخنی! :)

آینه

Tuesday, 25 Mehr 1396، 04:54 PM
One great thing about participating in social activities and interacting with people(especially in a new environment since you are more distant from your own personal biases in a sense and closer regarding some other perspective) is to broaden your own understanding of not only the human beings, but also your own self.
Be vigilant and see people behaving like you to find out the things that you would be missing or be gaining while having certain behaviors.
You may sometimes see how stupid some of your actions are and avoid doing them!
On the other hand, since you are treated with some stupid behavior at the moment as you once behaved, it would be easier to let go of the mistakes of other people and continue living a happier life!

And now, that's how you live happily ever after!! :d

Broken!

Tuesday, 18 Mehr 1396، 06:23 PM

همیشه در حال تلاش برای درک کردن بودم...

تقریبا همیشه!

و بدانیم که کار ساده ای نیست درک کردن افراد! باید رنج کشید(که شاید این یکی از راه های درک کردن باشد) تا جایی که رنج را درک کنی. باید شاد شوی تا جایی که به همان اندازه شادی کنی.

وقتی درک می کنی که با مخاطب یکی شوی، وقتی که با تمام وجود بفهمی!

و حال انگار کن که درک کردن برایت عادت شده باشد! لحظه هایی می رسند، آنقدر سخت که تنها خستگی همراه لحظه هاست.  آنقدر خسته ای که توانی برای درک عظمت لحظه های دیگری نیست اما هنوز نمی توانی اجتناب کنی. برای تویی که عادت کرده ای، گریزی از درک کردن نیست.

هر لحظه، هزار لحظه زندگیست...


پ.ن. :‌ شاید تاوانی که برای قضاوت نکردن می دهیم.

داشتن و نداشتن

Thursday, 6 Mehr 1396، 04:44 PM

نداشته هایت را وقتی می فهمی، که داشتن را تجربه کنی... آزادی را وقتی در میابی که از حصر اسارت بیرون آمده باشی...

و آیا می توان گفت نداستن همان آزادیست؟

و آیا می توان آزادی را به ذهن انتصاب داد؟

آیا آن کسی که از روز تولد کیف سنگینی از سنگ به دوش داشته، با لحظه ی نداشتنش برابری می کند؟

کسی که همواره سنگینی کیف بر دوشش را تحمل می کرده و حتی نمی دانسته می شود بی آن کیف سنگین زندگی کرد... آیا نداستن برابر آزادیست؟

و نه تنها آزادی و بلکه تمام(که باید در کاربردش احتیاط کرد) دانستن و نداستن ها... داشتن و نداشتن ها...




ناراستی آدم را به بهبوهه ی جنگل ابهام می برد!
آدم را به سمت پرتگاهی در بلندترین ِ کوه ها و دامنه ها سوق می دهد و به یک باره  در دستانی از هیچ می سپارد.
هیچ گاه نخواهی فهمید لبخندی و اشکی، درود یا بدرودی، نگاه یا صدایی را... و این حقیقت محبوس ِ میان بود و نبود. میان فهم و نفهمیدن ها... میان راه های نرفته و رفته! میان حرف های زده و نزده!
و ناراستی مسیر ایمن سبزه زار را به نسیم فراموشی می سپارد و دشت ایمان، دوستی و دوست داشتن، و عشق را... گم می کند.

ما آدم ها چه بی رحمیم... و چه خوش خیال!
که انگار می کنیم در این همه محو، در این همه ابهام و این همه ابر، خوشبخت زندگی "خواهیم" کرد!

Label

Monday, 9 Esfand 1395، 02:18 PM

I hate it when people label me, or each other! kierkegaard, well said that:

Once you label me you negate me.

Or we instead can say that: Once you label me, you fake me!


در واقع فکر می کنم که چه برچسب های خوشحالانه و چه برچسب های ناراحت کننده، همه ما رو از واقعیت دور می کنن. توی دیدگاه خیلی extreme (برای اونایی که احتمالا می گن تحت تاثیر نیستن!!)، ما رو برده ی خودشون می کنن. زندگی شاید آن است که به دور از این جهت دهی های آگاهانه و ناآگاهانه پیش بریم و به دنبال اونچیزی که باید بگردیم...

پ.ن.:‌ قطعا نتونستم اونقدر که می خواستم از biasهای کلمات و نگاه ها، فاصله بگیرم. امیدوارم معلوم باشه چی نوشتم!
پ.ن. بعد:‌ خیلی خوشحال کننده ست وقتی کسی بتونه حرف دلتو، تو قالب کلمات، جوری بیاره که به خوبی حرفتو توصیف کنه. این طور نیست؟ خب هست :دی

Money!

Thursday, 14 Bahman 1395، 11:26 AM

money_power

It's ridiculous how money, the human means of simplifying our lives, is governing ourselves through reaching whatever destination it wants us to go!

Even powerful research trends are mostly following money's lead!

Something's wrong... we have to change!