تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

Honesty!

Sunday, 29 Bahman 1396، 04:05 PM

Some of the publications are so honest that you'll fall in love with them! <3

On the contrary, some articles are so unclear that you never can trust except exploring them yourself from all possible perspectives! Why? Really Why? 

در باب صداقت همان بس که اعتماد از جمله پیامدهای آن است! :دی 

بله، بله!

Lie

Tuesday, 30 Aban 1396، 02:16 PM
تفاوت محبت و اعتماد با احمق و ساده بودنو کی می خوایم بفهمیم، نمی دونم! :زورگرفتگی!:دی

Traveler!

Sunday, 21 Aban 1396، 10:45 PM

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی....

و هیچ وقت به اندازه این روزها، نفهمیده بودمش :-)

تفاوت آدم های سفرکرده و سفر نکرده رو وقتی توی کشور دیگه ای زندگی کنی، خیییلی بیشتر می شه دید.


#Remember

آینه

Tuesday, 25 Mehr 1396، 04:54 PM
One great thing about participating in social activities and interacting with people(especially in a new environment since you are more distant from your own personal biases in a sense and closer regarding some other perspective) is to broaden your own understanding of not only the human beings, but also your own self.
Be vigilant and see people behaving like you to find out the things that you would be missing or be gaining while having certain behaviors.
You may sometimes see how stupid some of your actions are and avoid doing them!
On the other hand, since you are treated with some stupid behavior at the moment as you once behaved, it would be easier to let go of the mistakes of other people and continue living a happier life!

And now, that's how you live happily ever after!! :d

Broken!

Tuesday, 18 Mehr 1396، 06:23 PM

همیشه در حال تلاش برای درک کردن بودم...

تقریبا همیشه!

و بدانیم که کار ساده ای نیست درک کردن افراد! باید رنج کشید(که شاید این یکی از راه های درک کردن باشد) تا جایی که رنج را درک کنی. باید شاد شوی تا جایی که به همان اندازه شادی کنی.

وقتی درک می کنی که با مخاطب یکی شوی، وقتی که با تمام وجود بفهمی!

و حال انگار کن که درک کردن برایت عادت شده باشد! لحظه هایی می رسند، آنقدر سخت که تنها خستگی همراه لحظه هاست.  آنقدر خسته ای که توانی برای درک عظمت لحظه های دیگری نیست اما هنوز نمی توانی اجتناب کنی. برای تویی که عادت کرده ای، گریزی از درک کردن نیست.

هر لحظه، هزار لحظه زندگیست...


پ.ن. :‌ شاید تاوانی که برای قضاوت نکردن می دهیم.

داشتن و نداشتن

Thursday, 6 Mehr 1396، 04:44 PM

نداشته هایت را وقتی می فهمی، که داشتن را تجربه کنی... آزادی را وقتی در میابی که از حصر اسارت بیرون آمده باشی...

و آیا می توان گفت نداستن همان آزادیست؟

و آیا می توان آزادی را به ذهن انتصاب داد؟

آیا آن کسی که از روز تولد کیف سنگینی از سنگ به دوش داشته، با لحظه ی نداشتنش برابری می کند؟

کسی که همواره سنگینی کیف بر دوشش را تحمل می کرده و حتی نمی دانسته می شود بی آن کیف سنگین زندگی کرد... آیا نداستن برابر آزادیست؟

و نه تنها آزادی و بلکه تمام(که باید در کاربردش احتیاط کرد) دانستن و نداستن ها... داشتن و نداشتن ها...




ناراستی آدم را به بهبوهه ی جنگل ابهام می برد!
آدم را به سمت پرتگاهی در بلندترین ِ کوه ها و دامنه ها سوق می دهد و به یک باره  در دستانی از هیچ می سپارد.
هیچ گاه نخواهی فهمید لبخندی و اشکی، درود یا بدرودی، نگاه یا صدایی را... و این حقیقت محبوس ِ میان بود و نبود. میان فهم و نفهمیدن ها... میان راه های نرفته و رفته! میان حرف های زده و نزده!
و ناراستی مسیر ایمن سبزه زار را به نسیم فراموشی می سپارد و دشت ایمان، دوستی و دوست داشتن، و عشق را... گم می کند.

ما آدم ها چه بی رحمیم... و چه خوش خیال!
که انگار می کنیم در این همه محو، در این همه ابهام و این همه ابر، خوشبخت زندگی "خواهیم" کرد!
بیاید و در مورد اولویت حرف نزنیم. دست کم فعلا.
- من که چیزی نگفته بودم، خودت شروع کردی! :D

وبلاگ_تکونی

چی شده که توی این گیرودار این همه کاااار، یاد بلاگم افتادم.
می خواستم برم که بلاگ تکونی کنم....
البته تجربه نشون داده که من معمولا توی همین مواقع هم هست که بلاگم سر می زنم. :D

هر کسی توی زندگی شخصیش، ممکنه بارها تغییر کنه. خواستم بگم که من از اون دسته ای هستم که (به نسبت بقیه آدم هایی که دیدم) خیییییییییلی تغییر می کنه.
از اون آدما که به هر چیزی ممکنه گیر بده و بره بررسیشون کنه.
احساس کردم که نسبت به چند سال قبل، بیشترین میزان تغییر توی سال های زندگی رو داشتم. واسه این بود که ذهنم درگیر "بلاگ تکونی" شد.
یه حرفایی بود، که به مهسای الآن نمی خورد. یه فکرایی بود که مهسای الآن نداشت... یه چیزایی بود که باید تغییر می کرد.

شروع کردم
یکی یکی پست ها رو خوندم تا به جایی برسم که شروع به حذف کردن کنم. اولش بعضی ها رو یکم تغییر دادم تا متناسب با حال و دغدغه های الآنم شه. اما بعد از چند صفحه به این فکر کردم که چرا واقعا؟ بعضی از حرفای گذشته، هنوز وااااقعا حالمو خوب می کرد.
بعضی از توجه هایی که کردم هنوز راهنماست...
بله، قسمت هایی یا به صورت کلی پست هایی هم هستن که دیگه من نیستم. اما خب...
خوبی این پست ها اینه که می تونه تا همیشه بهم راهی رو نشون بده که پیش رفتم. بهم کمک کنه که بهتر و سریع تر وسیع شم.
در نهایت، با تمام این ها پشیمون شدم از پاک کردنشون. بلاگ یعنی همین. یعنی دفتر خاطرات. یعنی تویی که تغییر می کنه. و من اعتقاد دارم اونکه تغییر نمی کنه در رکوده. در بن بستی هست که هیچ پیشرفتی نداره. یعنی ممکنه یکی از روزی که به دنیا می آد، احتیاج نداشته باشه هیچ چیزی رو یاد بگیره؟ اصلا ممکنه؟
مهسای این روزا فکر می کنه کسی که تغییر نمی کنه، دچار یه سری bias هاست و توشون گیر کرده. برای خودش، خودی ساخته که برآیند تصویری از دیگران هست. باید وسعت گرفت... باید پیش رفت... باید زندگی کرد ^_^

و ای مهسای آینده ای که می آی به این روزها سر می زنی
حتما برو و پست های قبلی رو بخون و درکم کن. برو نوشته های قبلی رو بخوان و سرشار شو 3>
آیا چیزی مشترک هست؟ آیا می شه این میان خودی رو پیدا کرد؟ آنکه مهسا بخوانی!

و بله. درصدی از خودشیفتگی رو هم می شه دید :D
که البته عاشقی باید... به درخت و سبزه و انسان و هزاران هزار موجود و ناموجود. عاشقی باید...

و البته درصدی از خودتخریبی. که اولی از نظر من خیلی هم خوبه اما دومی نکوهیده است. بله! :D



Label

Monday, 9 Esfand 1395، 02:18 PM

I hate it when people label me, or each other! kierkegaard, well said that:

Once you label me you negate me.

Or we instead can say that: Once you label me, you fake me!


در واقع فکر می کنم که چه برچسب های خوشحالانه و چه برچسب های ناراحت کننده، همه ما رو از واقعیت دور می کنن. توی دیدگاه خیلی extreme (برای اونایی که احتمالا می گن تحت تاثیر نیستن!!)، ما رو برده ی خودشون می کنن. زندگی شاید آن است که به دور از این جهت دهی های آگاهانه و ناآگاهانه پیش بریم و به دنبال اونچیزی که باید بگردیم...

پ.ن.:‌ قطعا نتونستم اونقدر که می خواستم از biasهای کلمات و نگاه ها، فاصله بگیرم. امیدوارم معلوم باشه چی نوشتم!
پ.ن. بعد:‌ خیلی خوشحال کننده ست وقتی کسی بتونه حرف دلتو، تو قالب کلمات، جوری بیاره که به خوبی حرفتو توصیف کنه. این طور نیست؟ خب هست :دی

Money!

Thursday, 14 Bahman 1395، 11:26 AM

money_power

It's ridiculous how money, the human means of simplifying our lives, is governing ourselves through reaching whatever destination it wants us to go!

Even powerful research trends are mostly following money's lead!

Something's wrong... we have to change!

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی

Wednesday, 5 Aban 1395، 02:05 PM

 research یعنی راهی که می ری... و یه عالم چیزها یاد می گیریییی... در حالی که داری دنبال جواب واسه یه چیز مشخص می گردی.

خیلی وقت ها جاهایی می ری، که هیچ در راستای هدف تو نخواهند بود، اما تو همین راه هم یاد می گیری. خیلی وقت ها خیلی راه هایی رو می ری و در بلند مدت فراموش می کنی... خیلی وقت ها توی مسیرت، یه سری milestone تعریف می کنی و توی راه رسیدن به هر کدوم هزار پله مشکل جدید پیدا می شه؛ هزار پله مسئله جدید برای حل کردن!

همین تغییرها و اکتشافات جدیدت شاید انسجام فکر و ذهن رو به هم بریزن و مسیر نسبتا همواری که تو ذهنت تا هدف ساختی رو دگرگون کنن.

هر بار یاد می گیری که به این سادگی ها نمی شه به جواب رسید و هر بار فکر می کنی که گر صبر کنی ز غوره حلو سازی!! اما باااز فراموش می کنی...

راستش اینه که نمی دونم... نمی دونم تا کی باید صبر کردن رو باز و باز یادگرفت... :)

Communication Models

Tuesday, 27 Mehr 1395، 07:41 PM
communication_models
توی communication model ها، برای انتقال پیام یه فرستنده داریم و یه گیرنده.
فرستنده یه واقعه رو تو ذهن داره، و از اون واقعه اطلاعاتی می کشه بیرون و به شکلی encrypt می کنه. بدیهی هست که مقداری از اطلاعات رو ما در همین جا از دست می دیم.
بعد از اون، توسط گیرنده باید de-crypt شه. پس گیرنده با روش خاص خودش اون معنی و مفهوم مورد نظرش رو می گیره. و بنا به اینکه توجه گیرنده معطوف به چه مفاهیمی هست و یا خیلی دلایل دیگه، بدیهی هست که اینجا هم مقدار خوبی از اطلاعات داره از دست می ره.
جدای از اون، ممکنه که خیلی چیزها، توی ذهن افراد معانی متفاوتی داشته باشن و این هم کار رو سخت تر می کنه.
حالا سوال اینه!‌ که چطور می شه انتقال پیام موفق تری داشت؟

انسان!

Sunday, 4 Bahman 1394، 07:18 AM

خانوم و آقا... فرقی نمی کنه!

این نظام مرد سالار، توی ذهن اکثر آدمای جامعه حکم فرماست...

و من که کوچک ترین لحظه ی مردسالارانه ی افراد(و متاسفانه جز لحظات ناآگاهانه ی خودم!) رو به سرعت موشکافی می کنم.

در عجبم که در جامعه ای با این نظام فکری، یه خانوم چطور می تونه توانایی های انسان بودنش رو قدرت بده! چطور می تونه زیر فشار این نگاه هایی ک فقط حامل ضعف هستن براش، دوام بیاره و خودش باشه!

چیزی که واضحه اینه که چنین فردی، خیلی خیلی قوی تر از نرمال های جامعه ی ماست. دقیق تر اینکه چنین فردی، خیلی خیلی قوی تر از زن و مرد های این جامعه ست مطمئنا.

از اون سو، هستن مردهایی که همین اندازه هوشیار، در جهت رفع این تبعیض های جنسیتی و این نگاه ها قدم بر می دارن و من چنین افرادی رو به چشم دیدم. خوشحالم که هستین :)

دنیایی که دو روزه!

Saturday, 3 Bahman 1394، 09:10 AM

یه دوست به چند نفر می گفت، شما که همه چیز دارین! وقتی می شه خوب زندگی کرد، چرا با مطرح کردن حرف های کوچیک و بی فایده، روزها رو از زیبایی کم می کنید؟ :)

پ.ن. : با تصرف و تلخیص! :دی


و واقعا... چرا؟ :)

چیه که اونقدر اهمیت داشته باشه، که از زندگی هر کسی بیشتر شه؟ داریم زندگی و لحظه هاش رو می گیریم از هم. از خودمون :)


Explore

Sunday, 15 Azar 1394، 05:20 PM

خوشحالم که به عنوان انسان، یه عالمه بعد ناشناخته دارم که توی هر پله از زندگی مشغول فهمیدنشون می شم. خوشحالم که زندگی راکد نیست و همیشه بهانه های تازه شدن وجود دارن. از اون طرف، با این همه بعد در حال گسترش، امیدوارم که بتونم بینشون با هم راه بزنم. :-)

شایدم این دغدغه یکی از ابعاد وجودی در حال یادگیری الآن باشه فقط و راهش تا یکم دیگه مشخص شه.



Zambie

Sunday, 8 Azar 1394، 09:45 AM
حالتی هست توی آدما،‌ که من بهش می گم حالت زامبی!
اونقدر یه چیز براشون ارزش می شه که دیگه رفتارشون طبیعی هم نیست و می شن کاملا برده ی اون ارزش.
یه حالت سردرگم، که فکر می کنم خود اون آدما هم می فهمن که خود واقعی شون نیستن.
مثلا می تونه گرفتن نمره ی بیست(!) باشه... می تونه جلب نظر مثبت عمومی باشه... می تونه زیبا دیده شدن باشه... می تونه واقعا هر چیزی باشه که اونقدر پررنگ شه و اولویت ش توی ذهنت بالا رفته باشه که دیگه طبیعی نباشه.
اینو توی آدما خیلی وقتا می شه دید.

پ.ن. :‌ نمی دونم چرا فکر می کنم که گذشته ها هم چنین متنی نوشتم :-؟

Game Theory

Saturday, 30 Aban 1394، 02:53 PM
game

آدم ها، هر کدوم بر اساس معیار ها و ارزش هاشون، واقعا یه تابع Utility تعریف می کنن واسه خودشون. در واقع یه تابع، از یه سری ویژگی(ورودی تابع) به یه عدد(خروجی تابع).خب هر ویژگی،‌ بر اساس ارزش های هر فرد،‌می تونه با افراد دیگه متفاوت باشه. این feature ها می تونن چیزهایی مثل بخشنده بودن، مهربون بودن، دانا بودن و هزار تا ویژگی دیگه رو هم شامل بشن.
هر کاری می تونه مقدار این ویژگی ها رو کم یا زیاد کنه.
خب به نظر می آد که زندگی همه ی آدم ها، واقعا شبیه یه Game می مونه. هر کسی دنبال maximize کردن مقدار تابع utility خودش،‌بر اساس ارزش هاش هست.
بدون توجه به اینکه دیگران چه اندازه سود یا ضرر می کنند.
و باز اینجا هم اون بحث چند پله هوشمندی مطرح می شه. اینجا به جای هوشمندی، از سطح درک آدما می خوام صحبت کنم. این طوری که هر کسی یه سطحی از درک داره از زندگی و بر اساس اون، به این ویژگی ها مقدار می ده.
مثلا ممکنه که من توی پانزده سالگی، تنها اینکه به یه نیازمند که نشسته کنار خیابون و فروشندگی می کنه کمک مالی کنم برام کافی باشه برای مهربون بودن(فرض کنیم که این کار، مقدار مهربونی م رو ۱۰۰ تا اضافه کنه). اما توی ۲۰ سالگی به این موضوع که نگاهم به اون آدم تحقیر آمیز نباشه هم دقت کنم در حالی که توی پانزده سالگی به این موضوع بی توجه بوده باشم. حالا اگه همون کار مهسای پانزده ساله رو توی بیست سالگی انجام بدم، چون اون دید تحقیر آمیز هم برام مهم شده، احتمالا مقدار مهربونی من رو بیشتر از ۱۵ تا اضافه نکنه! شاید حتی اونقدر مهم شه که مقدار مهربونی رو کم  هم می کنه! و خب این جوری تابع Utility من اونقدر ها زیاد نمی شه.

خب حالا ما داریم زندگی می کنیم... کنار هم. تصمیم می گیریم، رفتار می کنیم... روی زندگی هم اثر می ذاریم و خب تنها چیزی که برامون مهم سود خودمونه. خیلی ناجوان انسانانه به نظر می رسه... ولی خب به نظر می رسه که واقعا همین طوره!

پ.ن. :‌ چیزی تا حالا ندیدم که این مدل رو نقض کنه. شایدم یه چیزایی لحاظ نشده باشه ولی واقعا به نظر می آد که همین طور باشه... :-)
پ.ن. بعد:‌ این عکس مربوط به مسئله ی معروف prisoner's dilemma ست.

روزنوشت!

Saturday, 21 Shahrivar 1394، 09:58 AM

Bayan


از دیروز شروع شد!

اسباب کشی من به بیان رو می گم...

امروز یکم کلافه ای...

این سو و اون سو می ری و به بلاگ های مختلف سر می زنی،

تصمیم می گیری بلاگ ت رو از بلاگفا به بیان ببری،

همزمان به تز فکر می کنی و سعی می کنی ایده ی جدید پیدا کنی که...

آسمون پر از ابر می شه باز

باد می آد... بارون می آد

پرواز می کنی!

بارون می آد؛ دوباره بارون می آد!

دلم برات تنگ شده بود... هیچ چیز مثل تو نمی تونست امروزمو بهتر کنه.

چقدر خوشحالم که اومدی باز... ♡

پ.ن. : و به پاییز سلامی بکنیم!