تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

Information retrieval !

Wednesday, 16 Mordad 1398، 06:18 PM

یه پست توی فیس بوک یه نفر دید که نوشته بود یکی از استادا، بعد دو سال تحمل بیماری به دیار باقی شتافت. 

تعجب زده شد! گویی هیچ وقت باخبر نشده بود.

تاریخشو نگاه کرد... خبر واسه سه سال پیشه!

یادش اومد کم کم که مراسم ترحیم هم توی دانشگاه با هم برگزار کردن. اینکه با دختر اون استاد حرف زده بود.

اینکه استادو توی دانشگاه توی اون دو سال دیده بود... اینکه یه درسو از بخش برق دانشکده گرفته بود و استاد بهش گفته بود که از من فرار کردی؟

.

انگار یه قسمتی از خاطره های اخیر، از یه سالی به بعد، خیلی به سختی بازیابی می شن.

ولی حالا که چی؟

کلید ماجرا در دست، بگذر ازش دلبندم.

  • مهسا

Trapped in mind!

Monday, 14 Mordad 1398، 02:16 PM

اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.

 

دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".

قبلا می نوشتم اونچه رو که تو ذهنم بود... الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".

نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.

این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.

و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبار.

 

از طرفی... باید از چرخه ی خودتخریبی خارج شد که بس مهسا به دوریست!

  • مهسا

Gestures loader than words!

Friday, 11 Mordad 1398، 02:28 PM

این دردناکه که سبک رفتار اثرگذارتره تا خودِ گفتار...

و منظور از رفتار، کارهایی که انجام می دی نیست. بلکه قیافه و شکلی هست که به خودت می گیری موقع گفتار.

  • مهسا

Being real!

Monday, 27 Khordad 1398، 02:57 PM

هیچ وقت فکر نمی کردم که جایی از زندگی از دیدن خشم یه نفر, بیشتر دوسش داشته باشم ... :)

  • مهسا

Love

Thursday, 23 Khordad 1398، 10:11 AM

دارم با خودم فکر می کنم که این عجیب نیست؟ که اینقدر به همه چیز با عشق نگاه کردن؟

به درد... به سختی... به محبت... به درخت و لیوان و سگی که ازش می ترسم. به ترس و حتی اضطراب...!

یه جایی توی زندگی گفتم که این ماییم که به زندگی معنی می دیم, اینکه ماییم که اتفاق ها و هر چیز رو تعبیر می کنیم. و نه اینکه تعبیری وجود داره براشون که همونه و بس!

دنبال تعبیرهای قشنگ رفتم... روزا رو قشنگ دیدم.

نه اینکه عشق مقابل خشم باشه؛ نه اینکه نباید جهت گرفت و مقابل چیزی نایستاد... انگار می شه تمام اینا رو داشت در عین اینکه عاشق بود.

اما همزمان به اینم فک می کنم که یعنی توی این به نهایت رفتنم، یه جای کار می لنگه آیا؟ مثل نهایت های پیش از این؟

شایدم نه... :)

Let's search... let's see :)

راستی و دوستی!

Wednesday, 8 Esfand 1397، 10:28 AM

Really! How can it be called nice when someone tells a lie looking to your eyes!

 If not the most, among the most not respectful things one can do.

Directly saying you are stupid/fragile or I do not care about you! How can it be nice? Really?

Believe in yourself!

Sunday, 14 Bahman 1397، 10:47 AM
دارم فکر می کنم که همیشه explore vs exploit مطرحه آیا؟ یعنی مثلا توی زندگی یه جایی گیر کردیم و بهتر نمی شه! بریم بقیه جاها رو تقریبا ((شانسی)) بگردیم؟
که گشتم...
شاید باز باید شروع کرد به exploitکردن؟ باید دقیق شد و فهمید و رفت جای بعدی؟
که اینم رفتم...
این مدلی رفتن خیلی ایمنه اما گویی دنیا رو بفهمم از اینجا که منم؟ از این زاویه که داشتم نگاه می کردم از پیش؟... خب ممکن هست که زاویه های خیییلی جدیدی هم تو این مسیر پیدا بشه.
اما از طرفی هم، زیادی ایمن حرکت کردن هم شانس فهمیدن های جدید رو از آدم می گیره.
زندگی اگر بی نهایت بود، چقدر خوب بود!
ولی حالا که نیست. اما چه می شه کرد؟ دل به دریا زدن هام زیاد شده! ایمن نیست! با این تجربه ی دل به دریا زدن و گم شدن توی یه دنیای بزرگ(مثل پریدن وسط موضوعی که هییییییچ ازش نمی دونی توی research!)، اون مدل ایمنی که گاهی هم دلو به دریا می زنه بهترین مدلم بوده تا الان. و خب بهترین خودت باش! دست کم راه بهتری بلد نیستم!
اینکه اونقدر دل به دریا زدن ها زیاد بودن که دیگه وقت exploit شده باز. برگشتن به گذشته حتی!

Tranquillity

Tuesday, 25 Dey 1397، 10:12 PM
روز تولدم، هر وقتی و هر جوری که باشه، هر قدرم که سخت گرفتنم برای خوب بودنش شرایطو "اونطور که باید" خوب پیش نبره، بازم به خاطره ها و عکسا و فیلما که نگاه می کنم جزو حال خوشترین روزهای زندگیه...
هر قدرم که خوب نباشم...!
فکر کرده بودم چرا هر روز همون روز تولد نباشه؟
اما نشد...
امروز وقتی بهش فکر کردم، بازم  همینو گفنم. که چرا هر روز، روز تولد نباشه؟
اما خب... باز خوبه که "روز تولدی" هست!
و مهسایی که آیدا شاه قاسمی گوش کنان حال خوش دارد! دست کم لحظه هایی از حال خوش بعد از مدت ها. چقدر می ارزد؟

راستی!، شما هم با خودتون حالتون بهتره؟ :)


و این تنهاییِ خوب : )

آدم اینجا تنهاست... و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست؟ :)
من در ذهن، من در فکر، دلم برای دنیا روز به روز بیشتر می تپد، حتی  گاهی تپش می گیرد!  و هر روز بیشتر و بیشتر سراسر غم، سراسر غصه می شود...

سر شوم تا دم صبح بندم نشستی... نایی نای نای...
غیر خنده سر لو چی وم نخواستی... ناییی نای نای...

Window

Deep Inside!

Tuesday, 18 Dey 1397، 01:01 PM

قبل ترها، خیلی بیشتر توی دنیای خودم بودم و کمتر حرف می زدم.

نوشتن برام خیلی راحت تر بود تا رو به رو صحبت کردن و دلیلشم این بود که می خواستم اونچه در ذهن دارم رو منتقل کنم.

شاید برای یک نامه چند خطی، چند ساعت وقت می ذاشتم، یا برای یه پست توی وبلاگ شخصی. اما آخرش می شد همون چیزی که توی ذهنم بود. دست کم این بود که بارها بهش فکر کرده بودم تا اونچه دقیقا توی ذهنم هست رو بنویسم.

یکی از باحالی های زندگی این بود که جای نوشتن یه متن، چندتا کلمه پیدا کنی و گفتنشون تمام اون تصویر ذهنی ای که داری(با تقریب خوبی) رو به مخاطب منتقل کنه.

و ساعت ها فکر می کردم تا یه تصویر ذهنی رو با مثلا سه تا کلمه ی دریا، طوفان و بنفش خاکستری بیان کنم.

توی زندگی بارها تصمیم گرفتم بیشتر برم به سمت اجتماع و آدم ها. هر سری، قدم های بلندتری برداشتم و خب سخت تر شد.

یه جایی که برای خیلی عجیب بود، حرف زدن برام همون قدر آسون شد که نوشتن. و از یه جایی به بعد، حرف زدن آسون تر از نوشتن بود چون که خیلی بهتر می شد که با انتقال احساس، حرفتو بزنی و همه چیز خوب باشه.

حتی برام خیلی عجیب بود که چطور نوشتن برام اهیمیت قبل رو نداره... گذشت... پیش رفتیم!

امروز روزیه که دوست دارم دوباره بنویسم چون حس می کنم که نه حرف زدن و نه نوشتن، اونچه توی ذهن دارم رو منتقل نمی کنه.

انگار که توانایی نوشتنم رو گم کردم در گذر سال ها.

اینو وقتی متوجه شدم که متن یه آدم خیلی تصادفی رو خوندم و چقدر حس گذشته های پر نوشته رو در من زنده کرد.

دفتر خاطره ای باید!

Society? How far?

Thursday, 29 Azar 1397، 09:47 AM

از کجا شروع می کنیم به اهمیت دادن به آدما توی ابعاد شخصی زندگیمون؟‌

اصلا تعریف شخصی چیه؟ خب واضح اینه که شخصی و غیرشخصی واسه هر کسی یه بازه ای از کارا رو پوشش می ده. اما با این حال، با همون تعریف شخصی از شخصی! یعنی خودمون می دونیم چی واسه خودمون شخصی هست و چی نیست...

یه بار یه نفر گفت که ما به خاطر بقیه باید به ظاهرمون اهمیت بدیم! که حال بقیه بهتر شه با دیدنمون! و اونجا بود که کلا ذهنم hang که چطور ممکنه یکی اینجوری به ماجرا نگاه کنه؟

فک کنم که خشمی پشت این شگفت! نهفته بوده... :دی


کماکان، با خودم حرف می زدم...  :)

:غصهـنوشت!

Observer!

Thursday, 8 Azar 1397، 06:21 PM
همیشه نظاره گر بودن... کافی نیست. باید قضاوت کرد گاهی!(بعدا احتمالا بیشتر می نویسم فکرای درهم و برهمو در این باب!) گرچه که نظاره گر بودن یکی از ویژگی های خوب و واجب زندگی می تونه باشه... دست کم یکی از قسمت های مهم زندگی منه.
سعی کنی مدل سازی کنی... خودتو بسازی، خودتو بشناسی... به انتقاد و مدل های بقیه هم دل بسپری  و از نگاه اونا خودتو نظاره کنی حتی. خب قرار اینه که مدلِ خاص خودتو بسازی. زمان می بره قطعا. می تونه سخت باشه... شاید بازه ای خودت نباشی حتی!
ولی در ادامه اون آدمِ دوست داشتنی تری هستی که دوست داری باشی...

و یه سری فکر در مورد اینکه من آیا خودمم یا اونکه از دید دیگران تعریف شده؟ داده های امروز تایید می کنه که به نظر می آد خودمم و نه اونکه از دید دیگران تعریف می شه.
تا نظاره گر باشم کماکان... :)

Mistakes?

Friday, 25 Aban 1397، 03:29 PM

یکی از موضوع های جدیدی که توجهم رو جلب کرده اینه که چرا اینقدر سخت برخورد می کنم با اشتباه کردن... جدی چرا؟ :-؟

جالبتر اینه که این اتفاق همیشگی نیست... توی یه موضوع هایی اونقدر رها و راحت، توی یه موضوع هایی خیلی خیلی سخت...! جای بسی تفکر... :)

Spirit of Prague

Thursday, 14 Tir 1397، 12:51 PM

این روزا دارم کتاب "روح پراگ" رو می خونم... و چقدر حرف! و چقدر بحث ها... 

هیچ وقت می شه از چیزی مطمین بود؟ ولی خب... باید به تجربه قناعت کرد! باید به فهم همون لحظه ها قناعت کرد... یعنی این بهترین کاری هست که تا اینجا از زندگی یاد گرفتم انجام بدم.

پیش می ری و هر جا مشکلی باشه، سعی می کنی که ترمیمش کنی. اما خب... تبدیل می شی به مدلی با کلی زخم و پینه... 

اما شاید بازم باید رفت، بارها دچار استهاله شد و هر بار با مدلی جدید، از نو شروع به شکفتن کرد.

شاید این بهترین کاری باشه که می تونیم انجام بدیم...

روح پراگ برام الهام بخشِ روزهایی هست که داریم توش حرکت می کنیم، با این سوال که آیا واقعا ما هم داریم همون مسیر رو طی می کنیم؟ اون آرمانشهر واقعی، آیا وجود نداره؟ و آیا باز در ایده آلی بچگانه گیر کردیم؟(رجوع شود به فصل توتالیتاریسم)

Who knows?


---------------

امید که به جایی نرسم که بفهمم همه ی اینا هیچ و دیگر هیج و زندگی هیچ...! :دی

مدل چی؟ کشک چی؟ دوغ چی؟ :دی

Once upon a time, Thoughts again

Thursday, 17 Khordad 1397، 10:14 PM

بعد از این همه نوشتن، بعد از این همه قانون در آوردن، به جایی می رسی که دیگه هیچ قانونی اونقدر هیجان زده ات نمی کنه.

به جایی می رسی که انگار باید یه راه جدید پیدا کنی برای یادگرفتن و پیش رفتن. ( و صدای زنگی توی گوشت که می گه نکنه بزرگ شدی؟

گویی ازش فراری بودی... 

دنیای آدم بزرگا با این همه مشکل... اما چرا؟ یعنی دنیای کوچکتری ها، مشکلی نداشت؟

انگار نه؟ از این رو که با خودت در صلح بودی... اما از یه روی دیگری که شاید هیج نمی فهمیدی، حتی از خودت.

اما احساست سرشار بود... اما از غفلت؟ یا شاید درست این باشه که آگاهی مهم نیست؟ و ما فریب خوردیم که به دنبال آگاهتر شدن می گردیم؟ و شایدم نه؟

خوابم... باید PhD برم. باید روزگار بگذرانم... باید فکر کنم... باید فکر نکردن بیاموزم... و بسیار چیزها... و بسیار چیزها... :)

راستی بزرگ شدن اینقدر ترسناکه؟ یا شاید راه جدیدی که اتفاقا باید پیش بری و با سوال هات هم هم خونی داره؟

شایدم اصلا چنین چیزی وجود نداره. تغییر بزرگی که از اونجا به بعد بزرگ محسوب می شی با تمام بدبختی هاش، شاید وجود نداره واقعا.

پرانتز بسته.

پس چطور باید یاد گرفت؟ اون مدل جدید زندگی چیه که دنبالش بگردم؟


  • مهسا

Silence

Tuesday, 8 Khordad 1397، 10:13 AM


silence_chair


سکوت...

رفتم به بلاگ گذشته هام سر زدم و این پست رو دیدم:

http://tillever.blogfa.com/post-195.aspx

کلا که عاشق نوشته هام شدم باز(از اونجا که معمولا همیشه از خیلی چیزا ذوق می کنم!:دی) و به فکر رفتم.

همه ی سکوت ها خوب نیستن شاید... به این فکر می کنم که سکوتی هست، که حجم عظیمی از فکر و حرف با خودش حمل می کنه و در مقابل، سکوتی هست که غرق شده در فضایی گنگ و خلائی کامل. این دو تا با هم متفاوتند. 

بدانیم وقتی از سکوت می گوییم، از چه نوع سکوتی سخن گفته ایم، بله!

گرچه که نمی دونم کدوم یکی بهتره و نمی تونم ارزش گذاری کنم، اما می دونم که اولی پیشرونده ست و دومی توقف زا. از این سبب، شاید اولی بهتر باشه. و هنوز، شایدم نه. :-)

  • مهسا

Dear Diary

Monday, 7 Khordad 1397، 09:19 PM

diary

اون روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم، حسم بهش دفتر خاطراتم بود. می خواستم نذارم که نظر آدما بهم جهت بده. می خواستم برام مهم نباشه که چند نفر لایک می کنن و چی نظر می دن. البته که اون روزا، لایک نبود هنوز! :دی فقط تعداد بازدیدهای روز و ماه و سال و می شد چک کرد.

حتی هیچ جایی تبلیغ خاصی نکردم و چیزی نگفتم... اما اینکه چندباری وسوسه شدم که بازخورد بقیه رو نسبت به چیزی که نوشتم بدونم و توی فیس بوک یکی از مطالبم رو share کردم. از اون به بعد، یه سری مخاطب هم بهم اضافه شد، اما کماکان برام مهم بود که با فکر و بررسی راهمو جهت بدم.

گذشت و گذشت و گذشت... 

اتفاق های سخت از راه رسیدن، خیلی چیزا دگرگون شدن. خیلی فکرا، خیلی راه ها... خیلی، خیلی.

حتی همین "مهم نبودن لایک ها و غیره".

یه بازه ای فکر می کردم که یه شبکه مجازی ایده آل چیه؟ این شبکه های اعتیادآوری که روی اعتیادآور بودنشون کار شده واقعا حالمو ناخوشایند می کنه... باز سر زدم به اینجا.

و اینجا به نظرم ایده آل ترین اومد. این خیلی مهمه که خودت انتخاب کنی توی اون منجلاب لایک و بازدید و فلان بیفتی یا نه. و خب اینجا خیلی خوبه از این نظر.

از اون روز تصمیم گرفتم که با فکر انتخاب کنم کدوم پست نظر داشته باشه و کدوم یکی لایک!

و اینکه که دیگه اینجا بیشتر می نویسم تا بخوام نظر بگیرم. بازم اینجا قراره بشه دفترخاطرات دوست داشتنی من. :قلب.


پ.ن. : خوشحال تر خواهم بود وقتی که با وجود لایک و نظرات مثبت و منفی، عملکردم منطقی باشه...

  • مهسا

ُSchool

Monday, 14 Esfand 1396، 08:16 AM

تا اینجا از زندگی، هیچ جا به پذیرایی و خوبی فرزانگان نبوده برام :)

حالا هی بگین سمپاد بد :|

این جامعه کلا در حال زدن همه ی آدما و ساختاراست... یه سری زامبی زورگو! آه که آرامش رهایی از قیل و قال جامعه ام آرزوست...

ٍExhausted!

Wednesday, 9 Esfand 1396، 11:05 AM

بازم خسته از آدما...


چطور می شه با چیزای نصف و نیمه زندگی کرد؟

با چیزی بین بودن و نبودن. با این حسی که شبیه بین زمین و آسمون بودنه...

با همه چیزاهای نامطمئن.

مثلا اینکه واقعا آدما می تونن قسمتی از زندگی همو پر کنن؟ یا نمی تونن؟ داریم خودمونو گول می زنیم؟ شاید تا حدی بتونن؟ بالاخره هستید یا نه؟ آهاااای آدما:دی

مثلا با position هایی که نه قطعی هستن و نه رد شده. این سر در هوایی ناتمام...

آیا می شه این حالت بینابین رو به عنوان واقعیت پذیرفت و پیش رفت؟  

مثلا راهی شبیه نگاه بی کنش به زندگی؟

چیزی کم و چیزی زیاده در وجود. احساسی شاید! و قلب که می خواد نفس بکشه ولی چیزی توی گلوش گیر کرده!


و اینکه. آدم اینجا تنهاست... 

اما این تنهایی خوب و دلپذیر؟ یا چی؟


از هر دری سخنی! :)