Let it breath!
جقدر الکی گیرِ هزارتا بند شدم!
We have our own insecurities each, it's impossible to be perfect and I'm not sure what exactly it means to be perfect(not saying that there is no perfect necessarily or there is! I don't know, haven't been able to formulate sth as perfect yet!).
Of course we can start digging into each other's souls and minds and find those details of insecurities or mistakes that we have. I'm sure we can find many anyway!
Or instead, we can try to help each other to blossom, create a more progressive environment in which we can overcome our fears, insecurities, etc.
Been traped myself for 3 years now(without knowing why!)! It's time to get back... It was not that bad afterall, since I know more and with all my being why, when and where I should.
پ.ن.: حالا مهسای ده سال بعد میاد می گه که جایزه می خواسته بگیره، خوشحال بوده؟ :دی
شاید مهسای دو سال پیش بگه، مهسای ده سال بعد نمی گه.
مهسا خوشحاله!
Best student Paper Award شد کارشون چون ^_^
این چه تفکریه که توی خوشحالی باید قیاس کرد؟ باید تا ته خوشحالی که می تونی بشی رو حس کنی. از حس غرورِ خوب سرکوب شده رو که هیچی.
پ.ن.: خوشحالی چقدر به آدم انرژی می ده!! جل الخالق! :دی
انگار باور کردم که می تونم... یه وقتایی، می دونم که می تونم و اوکی شدم با اینکه کمک بگیرم.
الآن می تونم ببینم که این کمک نگرفتنم، نه از توانمندی یا ناتوانمندی بود، از باور نداشتن بود.
اوکی... یه قسمتیش.
اما از اون طرفم، زیاد کمک گرفتنم واقعا باعث می شه آدم کم کم، کمتر بتونه.
شایدم نه، چون در عوض اون قسمتی که کمک گرفتی، یه قسمت دیگه رو می سازی. حالا باید دید، چی رو می خوای یاد بگیری. چی رو کی می خواد یاد بگیره. :)
جدی زبان چه جوری به وجود اومده که عملا هیچی ازش نمی شه فهمید اگه بلدش نباشی؟
ایما و اشاره کارآمدترن!
موسیقی رو ببین...
که از آمریکای لاتین و گوستاو سنتااُلالا همون ملودی ای بیرون می آد که یه جایی از کلهر ایران و کرمانشاه.
فیلمو ببین... حتی یه عکس!
اگه هدف تعامله، اگه هدف ارتباط برقرار کردنه، جدی چقدر ناتوانه زبان از این نظر.
حال که اگه بین دانندگان زبان باشی.... اوف که چقدددددر کارآمده.
شاید زبان ترکیب منطق و احساسه.
زنگ ادبیات، کلاسی بین ریاضی و هنر.
به نظر میاد حدود سی تا چهل سالگی جاییه که آدما دارن یاد می گیرن تعادل برقرار کنن، در نتیجه اونــــــــــــ...قدرا دیگه care نکنن.
انگار یاد می گیرن که threshold هاشونو کجا set کنن و دیگه اونقدری وقت و حوصله هم ندارن :دی
یعنی اگه این threshold ها رو نذارن، اونقدر صبر و حوصله نخواهند داشت.
یه جورایی اولویت بندی کردن.
شایدم نه، فهم اینکه کدوم بخش از احساس درگیر شده و داره فعالیت رو هدایت می کنه. و درست هدایت کردنِ فعالیت.
من که دومی رو بیشتر دوست دارم، بهتره فک کنم دومی درسته.
حس یه سنگ خاکستریِ تیره و روشن، روی یه نیمکت چوبی توی یه شب پر ستاره و خنک. با گوشه ای بین بنفش و نقره ای که برق می زنه.
نشسته و آسمونو نگاه می کنه، خنکا رو نفس می کشه... و تمام اینا، فقط روی صیقلی و خوشگل سنگیشو نوازش می کنه.
انگار هیچ کدوم از این قشنگیا وارد خورده های وجود خورده سنگیش نمی شه...
نه
اینجوری نمی شه. باید یه کاری کنه!
می ره به همه ی اون جاهایی که نشانی از هوای باز دارن و بوی رهایی می دن سر می زنه. سر می زنه تا بلکه این هوای بودن رو یادش بیاد چطور باید نفس کشید.
حسی شبیه معنی کلمه به کلمه ی در پوست خود نگنجیدن، اینکه بخواد تمام این بندهای دست و پا گیرو پاره کنه و یکی بشه با هر آنچه هست، اینکه تمام بودن شه...
تعجب کردن یعنی انتظار داشتن! اونم با چه اطمینانی! اُه اُه ...
یورکا:دی یورکا! :دی
دارم با ابعاد و نگاه های دیگه ای توی زندگی آشنا می شم...
.
.
.
Maybe
Not "that" beautiful after all... :)
Still previous beauties out there....
But learning to open my eyes to things I don't like to see, things I had closed my eyes to.
Is it gonna help? Depends on what you wanna do in life. For me, I think it does help.
نمی دونم خوشحال باشم که هر از گاهی که به پستای حدود پنج سال قبلتر نگاه می کنم، ناامید می شم از خودِ گذشته، یا نه! :دی
انصاف نیست که نگم همزمان خوشحالم می شم از یه سری چیزا و حتی گاهی کمک می کنه به دنیا هم بر می گردم باز...
بنویسید، بنویسد و رد پا بذارید، گم شیم و پیدا شیم!
+ اینکه باید برم روانشناسی بخونم، آنتی ویروس واسه ذهن بسازم. واللا!
شاعر می خونه که:
من موندم برخی چطور واقعا حوصله شون از زندگی سر می ره؟ که به فکر جذاب کردنش می افتن!
این همه جذابیت واقعی(روی این کلمه می شه گیر داد، بله:دی)، جدی چه کاریه؟ گرچه... من نمی دونم چرا آدما رو از زندگی جدا کردم. آدما هم جزوی از زندگین... ولی انگار یکم متفاوت... انگار ک آدم، هر چیزی می تونه باشه، ولی درخت همیشه درخته. سگ همیشه سگه، قورباغه هم همیشه قورباغه ست...
شاید آدمم همیشه آدمه... شایدم نه :دی
دارم فک می کنم که من که این همه تلاش کردم خودم باشم دیگه چرا؟
گرچه که دنیای این شکلی رو دوست ندارم، که هر کسی توش زور خودشو بزنه تا خواسته ش اتفاق بیفته، ولی خوبه که یاد می گیرم از این بعد هم قوی تر باشم.
اینکه یاد بگیرم واقعا تعامل کنم توی شرایطی که خواسته ها با من همسو نیست در حالی که اونقدرا هم قدرتمند نیستم هنوز.
خودآگاه یا ناخودآگاه، وقتی یه چیزی رو نمی خوای، تلاش می کنی برای تغییرش... و چه حس خوبیه وقتی اون فکر ناخوشایند، اون مدل ناخوشایند ذهنی شکسته می شه. وقتی مدلی که دوسش داری باز سر در می آره :دیروز!
Really! What's the intuition behind using "she" instead of agent pronouns!!
In english, we have "it" and also "they" for that!
Maybe it makes "some" sense in french where we have to use male pronounce in the case of unknown, but I don't see any point in english.
یه وقتایی، بقیه ما رو بهتر می بینن تا خودمون. از بیرون، یه چیزایی مشخص تره تا از درون... یه وقتایی... یه چیزایی....
غم و اندوهِ همراه این جمله ها مشخصه؟ :)
نه، نیست. :دی ولی غم و اندوه باهاش تصور کن.
Pros and cons... :)
تفاوتها وقتی همراه با تجربه های خوشایند بیان، خوشایند دیده میشن. وقتی با اتفاق های ناخوشایند باشن، ناخوشایند.
#که_یادم_بمونه !
پ.ن.: فرض به اینکه آدمایی که میشناسم آدمای خوب و توانمندی هستنو نمی خوان اذیت کنن؛ اما اذیتم و کلافه! حدس بر اینکه تفاوت فرهنگی هست که شرایطو خراب کرده.
سال بعد بیام اینو بخونم و با امید که یادم بیاد امروزو، احتمالا اون روز دیگه متوجه شدم که تفاوت ها چی هستن و بعدش می تونم متوجه شم که واقعا از روی تفاوت فرهنگی بوده این مشکلات یا از روی عدم امنیت طرف مقابل ماجرا! اگه یک سال دیگه اینجا بمونم البته.
خودتو بشناس.
خلاصه کن... نه همیشه! گاهی.