تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

Missing Shiraz

Wednesday, 15 Esfand 1403، 01:45 PM

دلم واسه شیراز تنگه... و اون آب و هواش. آدماش... همه چیز...

اون مهربونی های بی دلیل... 

ولی شاید اونم مخصوص بچگی ها بود. بزرگ که بشی، دیگه خیلی کسی اونقدرا باهات مهربون نیست... :)

 

شاعر می گه:

جات چقدر تو خونه خالیه، دلتنگم...

در حالی که تصویر از شیراز قشنگم پخش می شه...

سوالی که برام مطرح شده اینه که آیا باید تو گیجی جلو بری؟

به امید اینکه بقیه یه قسمت هایی که نمی دونی رو می دونن؟

به نظرم اشتباه کردم. 

باید هدف گذاری روی مقاله می کردم، خیلی به بقیه ی حرفا گوش نمی دادم و فقط کارایی رو می کردم که منو در مسیر رسیدن به مقاله جلو می برد. 

و خب حالا تاوانش اینه که کسی باهام قرارداد نمی بنده دیگه. چون در سطح پست داک، هیچ خروجی ای نداشتم...

حالا سوال اینه که توی این فرصت باقی مونده، چی رو اولویت بدم و چی کار کنم؟ :)

 

Happiness level!

Monday, 29 Bahman 1403، 05:10 PM

خوشحالی این لحظه ی من،‌اینه که کم کم دارم موفق می شم به این مهارت برسم که در فضای نامشخص و پر از ابهام، و در واقع، بدون ساختار، بتونم مفاهیم رو پیدا کنم و یا حتی بسازم! 

و این که چطور، بقیه این کارو می کنن، برام از دبیرستان، سوال بود!!

ولی الآن، به خاطر بیشتر مستقل شدن و همین طور به خاطر سبک کارم، بهتر و بهتر دارم یاد می گیرم که این کار رو انجام بدم. 

خوشحالم! خوشحال!!

Sad truth of life

Tuesday, 2 Bahman 1403، 01:20 PM

یکی از قسمت های تلخ زندگی می دونی چیه؟

اینکه واقعا واسه هیچ کس اونقدری مهم نیستی...

حالا جز پدر و مادرت.

نمی دونم... شایدم تلخ نباشه :)

Boundaries and wrath

Thursday, 27 Dey 1403، 11:54 AM

چند تا چیز که دلپذیر نیستن برام ولی مشتاقم که تجربه کنم:

- قرار گرفتن توی شرایطی که طرف مقابل عصبانی باشه. فکر می کنم توی درجه ای از خودشناسی هستم که اینجوری می تونم بیشتر به خودم آگاه شم و خودمو ببینم و بفهمم وقتی توی چنین موقعیتی قرار می گیرم و رفتار بهتری داشته باشم.

- توی تعاریف جدید از مرزبندی قرار گرفتن:‌ مثلا یه موضوعی که هست اینه که خب من با همه دوستم و حالا یه کسایی نزدیک تر هستن و یه کسایی دورتر. ولی خب مرزبندی ای به اسم همکار برام وجود نداره. و پذیرفتن کسی به عنوان همکاری که رابطه ی دوستانه داری، چیز جدید و غریبیه. اصلا اصطلاح همکار، به نظرم یه درجه ای از انسان بودن رو کم می کنه. ولی به هر حال. امروز یکی که دوست حساب می شد و خب چندان شبیه هم نبودیم، گفت که ما همکارهایی هستیم که رابطه ی دوستانه ای داریم. اول اینکه قبلا چیز متفاوتی می گفت. و خب الآن عقب کشیده بود. و خب این برام عجیبه. و خب یکم حس خوبی نداد این حرفش. ولی اونقدرا هم مهم نبود. چیزی که توجهم رو جلب کرد، این مرزبندی همکاری که رابطه ی دوستانه داره بود. و برام جالب شده که این رو هم برای خودم تعریف کنم و بپذیرم. و خب می تونم ازش استفاده کنم و کمتر مسیولیت پذیر باشم نسبت به دیگران حتی! ببینیم چی می شه :دی

در راستای مرز، یه تجربه ی دیگه هم داشتم همین الآن! و اون این بود که دو تا دوستم که خیلی معمولا با هم حرف نمی زنن، هی دارن در مورد تعیین کردن وقتی که با هم حرف بزنن می گن. بعد من برام سوال پیش اومده که چی شده اینا دو تا می خوان با هم حرف بزنن؟! بعد یکی شون سریع واکنش نشون می ده که تو مثل فلانی شدی! و یه چیزی تو این مایه ها که {تو!} چی کار داری ما در مورد چی می خوایم حرف بزنیم؟ و اینم یه حس مرز دیگه بهم داد. که الآن در این لحظه برام یه مرز جدید تعیین کرد. گرچه که این واکنش سریع و شدیدش می دونم از تراماهایی که داره می آد و من چیز خاصی نگفتم که بخواد چنین واکنشی داشته باشه. ولی خب، مرزی دیدم که برام عجیب بود باز.

Life goes on...

از اون طرفم، یکی از من خوشش اومده بود و حالا غیب شد. اینم حس خوبی نداد گرچه اونقدرهم اون آدم برام مهم نبود(از این بابت که دلم بخواد باهاش در رابطه باشم). 

و اون سال اول فنلاند هم که یه ایرانی دیگه بود که از دوستی ای که شاید ماه ها شکل گرفته بود، با بی ادبی، عقب کشید. تو این مورد، دوستی خوبی شکل گرفته بود و سر لجبازی و بی ادبی، رابطه تموم شد.

و خب من اینجور تجربه هایی نداشتم چندان در زندگی و داره در جدیدی از زندگی رو به روم باز می کنه. که البته امیدوارم زندگی رو راحت تر کنه و نه سخت تر.

 

از طرف دیگه، دارم به این فکر می کنم که این مرزبندی ها، خیلی وقتا دلیلش تروماهایی هست که آدما دارن. و خب واسه اینه که آسیب کمتری ببینن. کمتر هستن آدم هایی که بخوان تروما ها رو بشناسن و برای خوب شدنش تلاش کنن و خب آدمایی که براش تلاش می کنن، همیشه هم موفق نمی شن. اینه که شاید باید مرزهاشون رو به رسمیت شناخت و اونقدر هم تلاش برای تغییر چیزی نکرد. گرچه که دنیایی با آدمایی که سلامت روان بالایی دارن، امن تر و قشنگ تره، آزادتر و رهاتره...

Connecting ideas

Thursday, 22 Azar 1403، 03:39 PM

What a life!

یه چیزایی بلدم، یه چیزایی دارم یاد می گیرم، و یه جاهایی هم دارم ایده می دم. دیگه چی بهتر از این؟ :دی

چیزایی که از جاهای مختلف یاد گرفتم دارن به هم وصل می شن! و خوشحالم :)

Express what you think

Monday, 19 Azar 1403، 01:35 PM

باید روی اینکه فکرهام و دلیل هاش رو بتونم به صورت قابل فهمی بیان کنم، کار کنم. همین که شهود داشته باشی کاری خوبه یا نه، کافی نیست. باید بتونی بیانش کنی که چرا.

و این برای ارتباط های قوی تر توی جامعه، کمک کننده ست.

از طرفی، نباید حرفای آدما رو به سرعت بفهمی، چون خیلی از وقتا، ما آدما چیزای مختلفی تو ذهنمون هست و باید بیشتر در موردش صحبت کنیم تا منظور دقیقتر همدیگه رو متوجه شیم.

گرچه، سریع فهمیدن هم خوبه. ولی خب. باید حواسمون باشه که لزوما هم نفهمیدیم :دی

fearful

Tuesday, 6 Azar 1403، 12:16 PM

می ترسم... می ترسم نتونم تو جهتی که استادم پیشنهاد داده، ایده ای بدم... می ترسم کارم به نتیجه نرسه. 

راحت تر اینه که آدم ایده های خودشو پیش ببره و خوب اونه که بقیه توی همون جهت بهت ایده بدن و پیش ببرنت و نه اینکه یه چیز کاملا متفاوت بگن. 

البته... این چیزی که استادم گفت از داتسته هام دور نیست. ولی هنوز هیچ ایده ای ندارم که مسیله رو چطور تغییر بدم که بعدی که اون گفت رو هم شامل بشه. و در قدم بعدی، نمی دونم که می شه چیزی اثبات کرد در موردش اصلا؟ یا نه...

اینه که

می ترسم...

Lets cut my hairs!

Monday, 5 Azar 1403، 12:51 PM

شاعر می گه که

کیه داره این عاشقو حیف می کنههههه؟ :دی

 

بله... و منم که دارم این آهنگ رو گوش می کنم و مقاله می خونم.

صبح هم جواب بهتر از متوسطی از استادم گرفتم، حوصله ندارم. در واقع جواب کاملا خوب نگرفتم.

باید به تلاش کردن ادامه بدم... 

 

دلم یه آدم صمیمی می خواد که محکم بغلش کنم... شایدم یکم گریه کنم. احساس می کنم یکم داره بهم فشار می آد از زوایای مختلف زندگی... یکم سخته.

next exciting challenge!

Tuesday, 29 Aban 1403، 09:48 AM

اینکه خودمو در ارتباط با آدما، بهتر بتونم بروز بدم. یکم یکم مشکلاتی که می بینم رو حل کنم و در بلند مدت خوشحال باشم از اینکه ارتباطاتم اونجوری که دوست دارم شکل گرفته. 

در واقع، از طرف من، اون شکلی که می خوام باشه. برداشت های اشتباه کمتر بشه و بهتر خودمو بروز بدم دیگه:دی 

مثلا یادمه تو پاریس، با علیرضا که سلام و روبوسی کردیم، در مورد اینکه هر شهری چند بار رو بوسی می کنن گفت. ولی من گیج شده بودم که چی شد الان :دی چون حواسم نبود که تو فرانسه آدما با هم روبوسی می کردن. 

و جوابی ندادم. 

ولی خب همین که حواسم باشه یه موقعیت هایی هست که من گیج می شم توش و ممکنه حرف طرف مقابل رو از دست بدم، باعث می شه کمتر این اتفاق بیفته. اینجوری که دفعه بعد، حواسم هست که وقتی گیج شدم، ممکنه طرف مقابل هم در حال گفتن چیزی باشه و حواسم باشه که جواب بدم.

انتظارم اینه که تو اون شرایط جواب خیلی خوبی هم نتونم بدم:دی ولی باز... یه قدم رو به جلو و بهتر شدنه.

 

برم ادامه ی پژوهش و اثبات!

Bounded rationality!

Wednesday, 16 Aban 1403، 03:19 PM

دارم bounded rationality می خونم. و لذت می برم.

از طرفی، موضوع های جدیدی هم پیدا کردم که توی تراپی در موردشون صحبت کنم. 

مثلا اینکه چرا یه وقتایی فریز می شم و واکنش مناسب نمی تونم داشته باشم. فکر می کنم احساساتم خیلی زیاد می شن و هنگ می کنم.

حالا باید دید چی باعث اون احساسات شدید می شه.

باید بگم که تراپیست خوب بیشتر از هر چیزی برای زندگی لازمه! و امروز هم جلسه ی تراپی ندارم، بله :دی

 

Proof approach

Tuesday, 15 Aban 1403، 09:50 AM

خوشحالم که این روشی که برای اثبات دارم پیش می رم رو قبلا یه بار پیش رفتم و نتیجه گرفتم، و با انتقاد بهش به خودم شک نمی کنم.

Thanks to Odalric ^^

Kids!

Monday, 14 Aban 1403، 02:03 PM

دارم روی مسیله ی دوست داشتنیم کار می کنم و همزمان بازیگوشی!

سر می زنم به اینستا، نگاره های یکی از دوستام رو می بینم که با دختر کوچولوشون هالووین برگزار کردن. در واقغ، باید بگم برای دختر کوچولوش هالووین برگزار کردن.

و خودشون هم شکل شخصیت ها در اومدن و باهاش همراهی می کنن.

به این فکر می کنم که دنیای یه آدمی که بچه داره، گویی حول یه نفر دیگه که اون بچه باشه شکل می گیره. دست کم یه درصدی از اون. 

تفریح هاشون می شه برگزار کردن تفریح های بچه هاشون. 

دنیای جالبی باید باشه... اینکه از خود، بیشتر فاصله بگیری و واقعا برای یکی دیگه تلاش کنی.

برای من که همه ی زندگی دنبال شناختن خودم بودم، بعد جدیدی رو باز می کنه... باید جالب باشه.

البته اگه پیش بیاد!

Supervision!

Friday, 11 Aban 1403، 12:53 PM

یکی از سختی های استاد راهنما بودن اینه که با همه مدل آدمی مواجه می شی. بعضی ها خودشون اتوماتیک کاراشون رو پیش می برن. چه دانشجوهای خوبی.

ولی بعضی ها به کمک بیشتری احتیاج دارن. و سختیش اینه که بلد هم نیستن کمک بگیرن. بعد کار پیش نمی ره... بعد بعضی هاشون از تو شاکی می شن:دی

باید بشه اینا رو زود تشخیص داد و راهی پیدا کرد که به راه آوردشون. 

از طرفی هم بعضی ها خیلی دارن سختی می کشن و نزدیک به burn out ن. باید کمک کرد که دست کم یه تز کارشناسی باعثش نشه. 

از طرف دیگه هم اگه کسی هزارتا هندونه گرفته دستش، تو مسیول این نیستی که هندونه هاشو براش حمل کنی. پس اینو هم گوشه ی ذهنت داشته باش که خیلی خودتو سرزنش نکنی اگه مشکلی پیش اومد.

 

Wrong image

Monday, 7 Aban 1403، 02:12 PM

یعنی اگه یکی دوستت داره و به حرفات گوش می کنه و درکت می کنه، تو دیگه باید بذاریش آخر لیستت؟ 

همون کاری که بیشتر آدما می کنن... :)

تصویر آرمانی بی خود داشتم که فکر می کردم اینطوری نیست.

------------------------

من یه آدمم، ولی نمی دونم چرا بعضی آدما هی به سمتم میان و باهام در دل می کنن، ولی یه آدمای دیگه ای نمیان...

How I feel!

Monday, 23 Mehr 1403، 04:17 PM

احساس می کنم که ارزشم داره زیر پا گذاشته می شه. 

احساس می کنم که he has taken me for granted.

احساس می کنم که منو نمی بینه.

گرچه که خوش برخورد و مهربونه... :)

 

Emotionally unavailable person

Wednesday, 18 Mehr 1403، 11:31 AM

یه مفهوم جدید یاد گرفتم:‌ اینکه آدم هایی هستن که به صورت عاطفی در دسترس نیستن. 

و توی این طور شرایطی، اگه تو چنین فردی رو دوست داشته باشی، جوابی برای احساساتت نخواهی گرفت. و اون حس کلافگی و غیره رو تجربه خواهی کرد.

 

Considerate or normal!

Wednesday, 18 Mehr 1403، 11:27 AM

وقتی یکی قشنگ و با حوصله به سوال های یکی دیگه جواب می ده، حس دوست داشتن پیدا می کنم.

کم شدن انگار اینجور آدما...