تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

Label

Monday, 9 Esfand 1395، 02:18 PM

I hate it when people label me, or each other! kierkegaard, well said that:

Once you label me you negate me.

Or we instead can say that: Once you label me, you fake me!


در واقع فکر می کنم که چه برچسب های خوشحالانه و چه برچسب های ناراحت کننده، همه ما رو از واقعیت دور می کنن. توی دیدگاه خیلی extreme (برای اونایی که احتمالا می گن تحت تاثیر نیستن!!)، ما رو برده ی خودشون می کنن. زندگی شاید آن است که به دور از این جهت دهی های آگاهانه و ناآگاهانه پیش بریم و به دنبال اونچیزی که باید بگردیم...

پ.ن.:‌ قطعا نتونستم اونقدر که می خواستم از biasهای کلمات و نگاه ها، فاصله بگیرم. امیدوارم معلوم باشه چی نوشتم!
پ.ن. بعد:‌ خیلی خوشحال کننده ست وقتی کسی بتونه حرف دلتو، تو قالب کلمات، جوری بیاره که به خوبی حرفتو توصیف کنه. این طور نیست؟ خب هست :دی

Money!

Thursday, 14 Bahman 1395، 11:26 AM

money_power

It's ridiculous how money, the human means of simplifying our lives, is governing ourselves through reaching whatever destination it wants us to go!

Even powerful research trends are mostly following money's lead!

Something's wrong... we have to change!

از سبز به سبز

Saturday, 9 Bahman 1395، 07:27 PM

من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد.

من در این تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی می بینم
که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.

من در این تاریکی
درگشودم به چمن های قدیم‌،
به طلایی هایی‌، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم‌.

من در این تاریکی
ریشه ها را دیدم
و برای بته نورس مرگ‌، آب را معنی کردم‌.


-- سهراب سپهری

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی

Wednesday, 5 Aban 1395، 02:05 PM

 research یعنی راهی که می ری... و یه عالم چیزها یاد می گیریییی... در حالی که داری دنبال جواب واسه یه چیز مشخص می گردی.

خیلی وقت ها جاهایی می ری، که هیچ در راستای هدف تو نخواهند بود، اما تو همین راه هم یاد می گیری. خیلی وقت ها خیلی راه هایی رو می ری و در بلند مدت فراموش می کنی... خیلی وقت ها توی مسیرت، یه سری milestone تعریف می کنی و توی راه رسیدن به هر کدوم هزار پله مشکل جدید پیدا می شه؛ هزار پله مسئله جدید برای حل کردن!

همین تغییرها و اکتشافات جدیدت شاید انسجام فکر و ذهن رو به هم بریزن و مسیر نسبتا همواری که تو ذهنت تا هدف ساختی رو دگرگون کنن.

هر بار یاد می گیری که به این سادگی ها نمی شه به جواب رسید و هر بار فکر می کنی که گر صبر کنی ز غوره حلو سازی!! اما باااز فراموش می کنی...

راستش اینه که نمی دونم... نمی دونم تا کی باید صبر کردن رو باز و باز یادگرفت... :)

Communication Models

Tuesday, 27 Mehr 1395، 07:41 PM
communication_models
توی communication model ها، برای انتقال پیام یه فرستنده داریم و یه گیرنده.
فرستنده یه واقعه رو تو ذهن داره، و از اون واقعه اطلاعاتی می کشه بیرون و به شکلی encrypt می کنه. بدیهی هست که مقداری از اطلاعات رو ما در همین جا از دست می دیم.
بعد از اون، توسط گیرنده باید de-crypt شه. پس گیرنده با روش خاص خودش اون معنی و مفهوم مورد نظرش رو می گیره. و بنا به اینکه توجه گیرنده معطوف به چه مفاهیمی هست و یا خیلی دلایل دیگه، بدیهی هست که اینجا هم مقدار خوبی از اطلاعات داره از دست می ره.
جدای از اون، ممکنه که خیلی چیزها، توی ذهن افراد معانی متفاوتی داشته باشن و این هم کار رو سخت تر می کنه.
حالا سوال اینه!‌ که چطور می شه انتقال پیام موفق تری داشت؟

From Trees

Saturday, 5 Tir 1395، 09:03 AM

trees


Hermann Hesse (from Trees: Reflections and Poems):

For me, trees have always been the most penetrating preachers. I revere them when they live in tribes and families, in forests and groves. And even more I revere them when they stand alone. They are like lonely persons. Not like hermits who have stolen away out of some weakness, but like great, solitary men, like Beethoven and Nietzsche. In their highest boughs the world rustles, their roots rest in infinity; but they do not lose themselves there, they struggle with all the force of their lives for one thing only: to fulfill themselves according to their own laws, to build up their own form, to represent themselves. Nothing is holier, nothing is more exemplary than a beautiful, strong tree. When a tree is cut down and reveals its naked death-wound to the sun, one can read its whole history in the luminous, inscribed disk of its trunk: in the rings of its years, its scars, all the struggle, all the suffering, all the sickness, all the happiness and prosperity stand truly written, the narrow years and the luxurious years, the attacks withstood, the storms endured. And every young farmboy knows that the hardest and noblest wood has the narrowest rings, that high on the mountains and in continuing danger the most indestructible, the strongest, the ideal trees grow.

Trees are sanctuaries. Whoever knows how to speak to them, whoever knows how to listen to them, can learn the truth. They do not preach learning and precepts, they preach, undeterred by particulars, the ancient law of life.

A tree says: A kernel is hidden in me, a spark, a thought, I am life from eternal life. The attempt and the risk that the eternal mother took with me is unique, unique the form and veins of my skin, unique the smallest play of leaves in my branches and the smallest scar on my bark. I was made to form and reveal the eternal in my smallest special detail.

A tree says: My strength is trust. I know nothing about my fathers, I know nothing about the thousand children that every year spring out of me. I live out the secret of my seed to the very end, and I care for nothing else. I trust that God is in me. I trust that my labor is holy. Out of this trust I live.

When we are stricken and cannot bear our lives any longer, then a tree has something to say to us: Be still! Be still! Look at me! Life is not easy, life is not difficult. Those are childish thoughts. . . . Home is neither here nor there. Home is within you, or home is nowhere at all.

A longing to wander tears my heart when I hear trees rustling in the wind at evening. If one listens to them silently for a long time, this longing reveals its kernel, its meaning. It is not so much a matter of escaping from one’s suffering, though it may seem to be so. It is a longing for home, for a memory of the mother, for new metaphors for life. It leads home. Every path leads homeward, every step is birth, every step is death, every grave is mother.

So the tree rustles in the evening, when we stand uneasy before our own childish thoughts: Trees have long thoughts, long-breathing and restful, just as they have longer lives than ours. They are wiser than we are, as long as we do not listen to them. But when we have learned how to listen to trees, then the brevity and the quickness and the childlike hastiness of our thoughts achieve an incomparable joy. Whoever has learned how to listen to trees no longer wants to be a tree. He wants to be nothing except what he is. That is home. That is happiness.


Thanks to : http://eco-literacy.net/listening-to-the-trees/


پ.ن :‌البته نه اینکه تمام گفته‌هاش با لحظه‌های من سازگاره، اما این عظمت درخت... این زیبایی‌های درخت... اینکه اینقدر دوست‌داشتنی باشه و هست! نوشته رو برام خیلی دوست‌داشتنی‌تر می کنه.

انسان!

Sunday, 4 Bahman 1394، 07:18 AM

خانوم و آقا... فرقی نمی کنه!

این نظام مرد سالار، توی ذهن اکثر آدمای جامعه حکم فرماست...

و من که کوچک ترین لحظه ی مردسالارانه ی افراد(و متاسفانه جز لحظات ناآگاهانه ی خودم!) رو به سرعت موشکافی می کنم.

در عجبم که در جامعه ای با این نظام فکری، یه خانوم چطور می تونه توانایی های انسان بودنش رو قدرت بده! چطور می تونه زیر فشار این نگاه هایی ک فقط حامل ضعف هستن براش، دوام بیاره و خودش باشه!

چیزی که واضحه اینه که چنین فردی، خیلی خیلی قوی تر از نرمال های جامعه ی ماست. دقیق تر اینکه چنین فردی، خیلی خیلی قوی تر از زن و مرد های این جامعه ست مطمئنا.

از اون سو، هستن مردهایی که همین اندازه هوشیار، در جهت رفع این تبعیض های جنسیتی و این نگاه ها قدم بر می دارن و من چنین افرادی رو به چشم دیدم. خوشحالم که هستین :)

دنیایی که دو روزه!

Saturday, 3 Bahman 1394، 09:10 AM

یه دوست به چند نفر می گفت، شما که همه چیز دارین! وقتی می شه خوب زندگی کرد، چرا با مطرح کردن حرف های کوچیک و بی فایده، روزها رو از زیبایی کم می کنید؟ :)

پ.ن. : با تصرف و تلخیص! :دی


و واقعا... چرا؟ :)

چیه که اونقدر اهمیت داشته باشه، که از زندگی هر کسی بیشتر شه؟ داریم زندگی و لحظه هاش رو می گیریم از هم. از خودمون :)


Explore

Sunday, 15 Azar 1394، 05:20 PM

خوشحالم که به عنوان انسان، یه عالمه بعد ناشناخته دارم که توی هر پله از زندگی مشغول فهمیدنشون می شم. خوشحالم که زندگی راکد نیست و همیشه بهانه های تازه شدن وجود دارن. از اون طرف، با این همه بعد در حال گسترش، امیدوارم که بتونم بینشون با هم راه بزنم. :-)

شایدم این دغدغه یکی از ابعاد وجودی در حال یادگیری الآن باشه فقط و راهش تا یکم دیگه مشخص شه.



Zambie

Sunday, 8 Azar 1394، 09:45 AM
حالتی هست توی آدما،‌ که من بهش می گم حالت زامبی!
اونقدر یه چیز براشون ارزش می شه که دیگه رفتارشون طبیعی هم نیست و می شن کاملا برده ی اون ارزش.
یه حالت سردرگم، که فکر می کنم خود اون آدما هم می فهمن که خود واقعی شون نیستن.
مثلا می تونه گرفتن نمره ی بیست(!) باشه... می تونه جلب نظر مثبت عمومی باشه... می تونه زیبا دیده شدن باشه... می تونه واقعا هر چیزی باشه که اونقدر پررنگ شه و اولویت ش توی ذهنت بالا رفته باشه که دیگه طبیعی نباشه.
اینو توی آدما خیلی وقتا می شه دید.

پ.ن. :‌ نمی دونم چرا فکر می کنم که گذشته ها هم چنین متنی نوشتم :-؟

Be kind

Tuesday, 3 Azar 1394، 02:52 PM

باید یاد بگیری همیشه مهربون باشی... همیشه :-)

باید یاد گرفت که انرژی های نبودن رو با دیگران قسمت نکرد. باید یادگرفت از دنیا انرژی گرفت و به همه انرژی های خوب داد فقط.

پ.ن. :‌ روزهای خوب، ادامه‌دار ه... :-)

Game Theory

Saturday, 30 Aban 1394، 02:53 PM
game

آدم ها، هر کدوم بر اساس معیار ها و ارزش هاشون، واقعا یه تابع Utility تعریف می کنن واسه خودشون. در واقع یه تابع، از یه سری ویژگی(ورودی تابع) به یه عدد(خروجی تابع).خب هر ویژگی،‌ بر اساس ارزش های هر فرد،‌می تونه با افراد دیگه متفاوت باشه. این feature ها می تونن چیزهایی مثل بخشنده بودن، مهربون بودن، دانا بودن و هزار تا ویژگی دیگه رو هم شامل بشن.
هر کاری می تونه مقدار این ویژگی ها رو کم یا زیاد کنه.
خب به نظر می آد که زندگی همه ی آدم ها، واقعا شبیه یه Game می مونه. هر کسی دنبال maximize کردن مقدار تابع utility خودش،‌بر اساس ارزش هاش هست.
بدون توجه به اینکه دیگران چه اندازه سود یا ضرر می کنند.
و باز اینجا هم اون بحث چند پله هوشمندی مطرح می شه. اینجا به جای هوشمندی، از سطح درک آدما می خوام صحبت کنم. این طوری که هر کسی یه سطحی از درک داره از زندگی و بر اساس اون، به این ویژگی ها مقدار می ده.
مثلا ممکنه که من توی پانزده سالگی، تنها اینکه به یه نیازمند که نشسته کنار خیابون و فروشندگی می کنه کمک مالی کنم برام کافی باشه برای مهربون بودن(فرض کنیم که این کار، مقدار مهربونی م رو ۱۰۰ تا اضافه کنه). اما توی ۲۰ سالگی به این موضوع که نگاهم به اون آدم تحقیر آمیز نباشه هم دقت کنم در حالی که توی پانزده سالگی به این موضوع بی توجه بوده باشم. حالا اگه همون کار مهسای پانزده ساله رو توی بیست سالگی انجام بدم، چون اون دید تحقیر آمیز هم برام مهم شده، احتمالا مقدار مهربونی من رو بیشتر از ۱۵ تا اضافه نکنه! شاید حتی اونقدر مهم شه که مقدار مهربونی رو کم  هم می کنه! و خب این جوری تابع Utility من اونقدر ها زیاد نمی شه.

خب حالا ما داریم زندگی می کنیم... کنار هم. تصمیم می گیریم، رفتار می کنیم... روی زندگی هم اثر می ذاریم و خب تنها چیزی که برامون مهم سود خودمونه. خیلی ناجوان انسانانه به نظر می رسه... ولی خب به نظر می رسه که واقعا همین طوره!

پ.ن. :‌ چیزی تا حالا ندیدم که این مدل رو نقض کنه. شایدم یه چیزایی لحاظ نشده باشه ولی واقعا به نظر می آد که همین طور باشه... :-)
پ.ن. بعد:‌ این عکس مربوط به مسئله ی معروف prisoner's dilemma ست.

نامه 9

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم

بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رویا

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام

اسامی آسان کسانم را
نامم را، دریا و رنگ روسری ترا، ری‌را
دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقایان

چرا می‌پرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیده‌اید
شما کیستید
از کجا آمده‌اید
کی از راه رسیده‌اید
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنید؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط از میان تمام نامها
نمی‌دانم از چه "ری‌را" را فراموش نکرده‌ام



آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟


من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید
می‌گویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ،‌ ناله و

از ستاره، هق‌هقِ گریه شنیده است
چه حوصله‌ئی ری‌را!
بگو رهایم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد
می‌خواهم به جایی دور خیره شوم
می‌خواهم سیگاری بگیرانم
می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...!



- آیا میان آن همه اتفاق

من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟


سید علی صالحی


Space-Star-Road

Image Source: http://www.adashofsunny.com/wp-content/uploads/2015/04/8877890-space-stars-road.jpg

Feeling

Thursday, 23 Mehr 1394، 02:19 PM
چارچوبی و درونش روشن
با تمنای رسیدن به هوای تازه
در پس حجم وسیعی از هیچ
از پی بال و پری ست
روزهایش روشن
روزهایش روشن...

مهسا : )

When Kindness and beauty are combined <3

Monday, 13 Mehr 1394، 01:09 PM

Girl

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست.

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل افسانه ایست

و قلب

برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه

نبرم.

روزی که هر لب ترانه ایست

تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی

که دیگر

نباشم.

احمد شاملو


سخت یاد سهراب 3> می افتی که:
روزی
خوام آمد ، و پیامی خوام آورد.
در رگ ها ، نور خواهم ریخت .
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
آوردم ، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت.
جار خواهم زد: آی شبنم ، شبنم ، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش .
روی پل دخترکی بی پاست ، دب آکبر را بر گردن او خواهم آویخت.

هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چید.
هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را ، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد ،
چشمان را با خورشید ،
دل ها را با عشق،
سایه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست،
خواب کودک را با زمزمه زنجره ها.

بادبادک ها ، به هوا خواهم برد.
گلدان ها ، آب خواهم داد.

خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش
خواهم ریخت.
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !
آشتی خواهم داد .
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.

دوست خواهم داشت

پاییز

Thursday, 2 Mehr 1394، 07:22 AM
Autumn

Autumn <3

Welcome...  :-)


Chain vs Ring

Monday, 23 Shahrivar 1394، 03:32 PM


NodeRingChain


یه وقت هایی، توی زندگی آدما، زنجیره های دوست داشتن خاص تشکیل می شه...

خب هر چی فکر می کنم، خوشحال کننده نیست این که یه زنجیر باشه:-)

فکر می کنم این وقت ها، آدما دارن یه جایی توی شناخت هم اشتباه می کنن.

و اگر نه، باید یه دور تشکیل می شد... یه دور با دو تا گره محکم!

انگار همیشه یه چیزی کمه... یه چیزی که معلوم هم نیست....


پ.ن:‌ توی دوست داشتن های غیر خاص هم این مسئله باز هم خوشایند نیست. اونجا هم من فکر می کنم که به یه گراف کامل احتیاجه. یا دست کم، یه گراف جهت دار که برای هر یال رفت، یه یال برگشت وجود داشته باشه.

پ.ن. بعد:‌ شایدم خوشحال کننده باشه از جهاتی... دست کم واسه اون کسی ک دوست می دارد! و نه آن که دوست داشته می شود...


Image Source : http://images.persianblog.ir/615137_PyPROFx9.jpg

روزنوشت!

Saturday, 21 Shahrivar 1394، 09:58 AM

Bayan


از دیروز شروع شد!

اسباب کشی من به بیان رو می گم...

امروز یکم کلافه ای...

این سو و اون سو می ری و به بلاگ های مختلف سر می زنی،

تصمیم می گیری بلاگ ت رو از بلاگفا به بیان ببری،

همزمان به تز فکر می کنی و سعی می کنی ایده ی جدید پیدا کنی که...

آسمون پر از ابر می شه باز

باد می آد... بارون می آد

پرواز می کنی!

بارون می آد؛ دوباره بارون می آد!

دلم برات تنگ شده بود... هیچ چیز مثل تو نمی تونست امروزمو بهتر کنه.

چقدر خوشحالم که اومدی باز... ♡

پ.ن. : و به پاییز سلامی بکنیم!