یکی از موضوع های جدیدی که توجهم رو جلب کرده اینه که چرا اینقدر سخت برخورد می کنم با اشتباه کردن... جدی چرا؟ :-؟
جالبتر اینه که این اتفاق همیشگی نیست... توی یه موضوع هایی اونقدر رها و راحت، توی یه موضوع هایی خیلی خیلی سخت...! جای بسی تفکر... :)
Society(which is a very general word!) is not (usually) treating you better than the way you treat yourself!
Society is not kinder to you than yourself.
Most of the time, society does not do anything to add a smile to your sad day.
The worse you are, the worse it gets...
On the other hand, there are some people! Who already know you...
Those are the ones who try to change your day... who'd try to add a smile to your face for at least a second.
But is it fare?
What about the ones who have not had a chance to make friends in their good times? Or the ones who can't make friends?
What about the ones who had not started life with something good? Are they doomed to continue leaving in misery?
Society... It's all of us, together! :-)
------------
البته که این یه زاویه ی خاص و شرایط خاصی همراهش داشته... قانون کلی مگه می شه داد واسه زندگی به این سادگی؟ :)
این روزا دارم کتاب "روح پراگ" رو می خونم... و چقدر حرف! و چقدر بحث ها...
هیچ وقت می شه از چیزی مطمین بود؟ ولی خب... باید به تجربه قناعت کرد! باید به فهم همون لحظه ها قناعت کرد... یعنی این بهترین کاری هست که تا اینجا از زندگی یاد گرفتم انجام بدم.
پیش می ری و هر جا مشکلی باشه، سعی می کنی که ترمیمش کنی. اما خب... تبدیل می شی به مدلی با کلی زخم و پینه...
اما شاید بازم باید رفت، بارها دچار استهاله شد و هر بار با مدلی جدید، از نو شروع به شکفتن کرد.
شاید این بهترین کاری باشه که می تونیم انجام بدیم...
روح پراگ برام الهام بخشِ روزهایی هست که داریم توش حرکت می کنیم، با این سوال که آیا واقعا ما هم داریم همون مسیر رو طی می کنیم؟ اون آرمانشهر واقعی، آیا وجود نداره؟ و آیا باز در ایده آلی بچگانه گیر کردیم؟(رجوع شود به فصل توتالیتاریسم)
Who knows?
---------------
امید که به جایی نرسم که بفهمم همه ی اینا هیچ و دیگر هیج و زندگی هیچ...! :دی
مدل چی؟ کشک چی؟ دوغ چی؟ :دی
بعد از این همه نوشتن، بعد از این همه قانون در آوردن، به جایی می رسی که دیگه هیچ قانونی اونقدر هیجان زده ات نمی کنه.
به جایی می رسی که انگار باید یه راه جدید پیدا کنی برای یادگرفتن و پیش رفتن. ( و صدای زنگی توی گوشت که می گه نکنه بزرگ شدی؟
گویی ازش فراری بودی...
دنیای آدم بزرگا با این همه مشکل... اما چرا؟ یعنی دنیای کوچکتری ها، مشکلی نداشت؟
انگار نه؟ از این رو که با خودت در صلح بودی... اما از یه روی دیگری که شاید هیج نمی فهمیدی، حتی از خودت.
اما احساست سرشار بود... اما از غفلت؟ یا شاید درست این باشه که آگاهی مهم نیست؟ و ما فریب خوردیم که به دنبال آگاهتر شدن می گردیم؟ و شایدم نه؟
خوابم... باید PhD برم. باید روزگار بگذرانم... باید فکر کنم... باید فکر نکردن بیاموزم... و بسیار چیزها... و بسیار چیزها... :)
راستی بزرگ شدن اینقدر ترسناکه؟ یا شاید راه جدیدی که اتفاقا باید پیش بری و با سوال هات هم هم خونی داره؟
شایدم اصلا چنین چیزی وجود نداره. تغییر بزرگی که از اونجا به بعد بزرگ محسوب می شی با تمام بدبختی هاش، شاید وجود نداره واقعا.
پرانتز بسته.
پس چطور باید یاد گرفت؟ اون مدل جدید زندگی چیه که دنبالش بگردم؟
سکوت...
رفتم به بلاگ گذشته هام سر زدم و این پست رو دیدم:
http://tillever.blogfa.com/post-195.aspx
کلا که عاشق نوشته هام شدم باز(از اونجا که معمولا همیشه از خیلی چیزا ذوق می کنم!:دی) و به فکر رفتم.
همه ی سکوت ها خوب نیستن شاید... به این فکر می کنم که سکوتی هست، که حجم عظیمی از فکر و حرف با خودش حمل می کنه و در مقابل، سکوتی هست که غرق شده در فضایی گنگ و خلائی کامل. این دو تا با هم متفاوتند.
بدانیم وقتی از سکوت می گوییم، از چه نوع سکوتی سخن گفته ایم، بله!
گرچه که نمی دونم کدوم یکی بهتره و نمی تونم ارزش گذاری کنم، اما می دونم که اولی پیشرونده ست و دومی توقف زا. از این سبب، شاید اولی بهتر باشه. و هنوز، شایدم نه. :-)
اون روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم، حسم بهش دفتر خاطراتم بود. می خواستم نذارم که نظر آدما بهم جهت بده. می خواستم برام مهم نباشه که چند نفر لایک می کنن و چی نظر می دن. البته که اون روزا، لایک نبود هنوز! :دی فقط تعداد بازدیدهای روز و ماه و سال و می شد چک کرد.
حتی هیچ جایی تبلیغ خاصی نکردم و چیزی نگفتم... اما اینکه چندباری وسوسه شدم که بازخورد بقیه رو نسبت به چیزی که نوشتم بدونم و توی فیس بوک یکی از مطالبم رو share کردم. از اون به بعد، یه سری مخاطب هم بهم اضافه شد، اما کماکان برام مهم بود که با فکر و بررسی راهمو جهت بدم.
گذشت و گذشت و گذشت...
اتفاق های سخت از راه رسیدن، خیلی چیزا دگرگون شدن. خیلی فکرا، خیلی راه ها... خیلی، خیلی.
حتی همین "مهم نبودن لایک ها و غیره".
یه بازه ای فکر می کردم که یه شبکه مجازی ایده آل چیه؟ این شبکه های اعتیادآوری که روی اعتیادآور بودنشون کار شده واقعا حالمو ناخوشایند می کنه... باز سر زدم به اینجا.
و اینجا به نظرم ایده آل ترین اومد. این خیلی مهمه که خودت انتخاب کنی توی اون منجلاب لایک و بازدید و فلان بیفتی یا نه. و خب اینجا خیلی خوبه از این نظر.
از اون روز تصمیم گرفتم که با فکر انتخاب کنم کدوم پست نظر داشته باشه و کدوم یکی لایک!
و اینکه که دیگه اینجا بیشتر می نویسم تا بخوام نظر بگیرم. بازم اینجا قراره بشه دفترخاطرات دوست داشتنی من. :قلب.
پ.ن. : خوشحال تر خواهم بود وقتی که با وجود لایک و نظرات مثبت و منفی، عملکردم منطقی باشه...
تا اینجا از زندگی، هیچ جا به پذیرایی و خوبی فرزانگان نبوده برام :)
حالا هی بگین سمپاد بد :|
این جامعه کلا در حال زدن همه ی آدما و ساختاراست... یه سری زامبی زورگو! آه که آرامش رهایی از قیل و قال جامعه ام آرزوست...
بازم خسته از آدما...
چطور می شه با چیزای نصف و نیمه زندگی کرد؟
با چیزی بین بودن و نبودن. با این حسی که شبیه بین زمین و آسمون بودنه...
با همه چیزاهای نامطمئن.
مثلا اینکه واقعا آدما می تونن قسمتی از زندگی همو پر کنن؟ یا نمی تونن؟ داریم خودمونو گول می زنیم؟ شاید تا حدی بتونن؟ بالاخره هستید یا نه؟ آهاااای آدما:دی
مثلا با position هایی که نه قطعی هستن و نه رد شده. این سر در هوایی ناتمام...
آیا می شه این حالت بینابین رو به عنوان واقعیت پذیرفت و پیش رفت؟
مثلا راهی شبیه نگاه بی کنش به زندگی؟
چیزی کم و چیزی زیاده در وجود. احساسی شاید! و قلب که می خواد نفس بکشه ولی چیزی توی گلوش گیر کرده!
و اینکه. آدم اینجا تنهاست...
اما این تنهایی خوب و دلپذیر؟ یا چی؟
از هر دری سخنی! :)
Some of the publications are so honest that you'll fall in love with them! <3
On the contrary, some articles are so unclear that you never can trust except exploring them yourself from all possible perspectives! Why? Really Why?
در باب صداقت همان بس که اعتماد از جمله پیامدهای آن است! :دی
بله، بله!
As a perfectionist, just submitted a very imperfect research statement and feeling awful about it!
Great opportunity to improve myself tough!
بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی....
و هیچ وقت به اندازه این روزها، نفهمیده بودمش :-)
تفاوت آدم های سفرکرده و سفر نکرده رو وقتی توی کشور دیگه ای زندگی کنی، خیییلی بیشتر می شه دید.
#Remember
همیشه در حال تلاش برای درک کردن بودم...
تقریبا همیشه!
و بدانیم که کار ساده ای نیست درک کردن افراد! باید رنج کشید(که شاید این یکی از راه های درک کردن باشد) تا جایی که رنج را درک کنی. باید شاد شوی تا جایی که به همان اندازه شادی کنی.
وقتی درک می کنی که با مخاطب یکی شوی، وقتی که با تمام وجود بفهمی!
و حال انگار کن که درک کردن برایت عادت شده باشد! لحظه هایی می رسند، آنقدر سخت که تنها خستگی همراه لحظه هاست. آنقدر خسته ای که توانی برای درک عظمت لحظه های دیگری نیست اما هنوز نمی توانی اجتناب کنی. برای تویی که عادت کرده ای، گریزی از درک کردن نیست.
هر لحظه، هزار لحظه زندگیست...
پ.ن. : شاید تاوانی که برای قضاوت نکردن می دهیم.
نداشته هایت را وقتی می فهمی، که داشتن را تجربه کنی... آزادی را وقتی در میابی که از حصر اسارت بیرون آمده باشی...
و آیا می توان گفت نداستن همان آزادیست؟
و آیا می توان آزادی را به ذهن انتصاب داد؟
آیا آن کسی که از روز تولد کیف سنگینی از سنگ به دوش داشته، با لحظه ی نداشتنش برابری می کند؟
کسی که همواره سنگینی کیف بر دوشش را تحمل می کرده و حتی نمی دانسته می شود بی آن کیف سنگین زندگی کرد... آیا نداستن برابر آزادیست؟
و نه تنها آزادی و بلکه تمام(که باید در کاربردش احتیاط کرد) دانستن و نداستن ها... داشتن و نداشتن ها...