تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

Life is still beautiful :-)

Sunday, 8 Shahrivar 1394، 05:01 PM
خب این شاید یکم بدبینانه باشه... اما یه وقتایی، یه آدمایی، قشنگی های زندگی رو عجیب می کنن. راستش هنوز نمی تونم بگم کم می کنن!‌ :-)

یه وقتایی، حس می کنی از اینکه مهربونی احمق می پندارندت! این وقتا به این نتیجه می رسی که باید جدی بود،‌ اصلا اخم کرد و باهاشون توی این طور شرایطی برخورد کرد. حالا اگه می خوای توی دلت مهربان باشی هم توی دلت باش.

یه وقتایی، یه آدمایی اعتماد رو توی فضای شک می برن. انتظار رو به اوج می رسونن و توقع های بی دلیل دارن. هنوز نمی دونم با این آدما باید چی کار کرد... نمی دونم هنوز :-)

پ.ن. :‌ که یادم بمونه یه فکری به حالش کنم... :-)

روزهای زیبا... :-)

Monday, 2 Shahrivar 1394، 05:01 PM
"من چه سبزم امروز... و چه اندازه تنم هشیار است. نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه؟"

ترنم نشاط گنجشک ها و پرتو آرامش آفتاب، نوید صبح گاه تابستان است از پنجره ی گشوده ی اتاق، که تو را به روشنایی روز فرا می خواند.

بر می خیزی، با ذهنی از همیشه، دست و رویت را به زلال آب می سپاری و موهایت را شانه می کنی.

اما آینه،

که گاه تو را متفاوت با آنچه تصور داری نشان می دهد، امروز عجیب ترین شده است! گویی حقایق را پشت خاطره ها پنهان می کند.

محو می شوی... دقیق می شوی در ابعاد صورتت و رنگ یک پارچه ی موهای همیشگی ات... حتی صدای روحِ شادِ نوجوانی را در لحظه های دختر آینه می توان شنید. انگار کن که مهسای گذشته هاست که متعجب به تو می نگرد. به چه فکر می کند؟

لبخند می زنی...

- خوبی؟

- مرسی...

- خیلی شبیه دبیرستانم هستی.

- واقعا؟ خب شانزده سالم هم هست.

- شبیه نه. کاملا یه مهسای شانزده ساله ای!

- بله خب...

مدتی به زمین نگاه می کند و می پرسد:‌ یعنی من یه روز این شکلی می شم؟

و فکر می کنی... به سوال های ذهنی این سال ها و تلاش همیشگی برای ساختن تصویری از آینده ات.

- احتمالا همین طوره.

سکوت می کنید...

- خب من دوست دارم با هم صحبت کنیم. در واقع اگه به گذشته ها برم،‌ حتما یه عالمه حرف دارم برای خودم.

کنجکاوانه می گوید:‌ دوست دارم بشنوم.

خاطره ها در ذهنت مرور می شوند: دانشگاه... پارک لاله... روزهای از شادی سرشار... کوچه گردی ها... کنکور و سال خاکستری... المپیاد... انتخابات هشتاد و چهار... سفر کیش... چه گرد و خاکی می شود ذهنت!‌ میان آن همه حرف و خاطره حالا مانده ای کدام را انتخاب کنی.

پرواز می کنی... از عمق سوال به دور ترین جای ممکن. جایی که هم کوه را ببینی و هم دشت. هم خوب و هم ناخوب را. همیشه وقتی از بالا و با فاصله به مسئله نگاه می کنی، زاویه های بهتری برای پاسخ دادن خواهی یافت.

هنوز هم به ساختن فکر می کنی. به شادی های کوچک.به یاد می آوری... آن سفیدموی از تجربه ها سرشاری که کنار خیابان، با صبر و حوصله هر روز باتری می فروشد. به خانواده ی لیف فروش کنار پاساژ با چشمانی از لبخند. به دریای شادمانی که از دختر سراپا اضراب لاک فروش میان راه در عوض شاخه گلی هدیه گرفتی. آن پسر رنگی پوش همیشگی که هر روز در اوج مهربانی،‌ از مرد فال فروش بی حساب فال می خرد. همان آدم هایی که بوی ناب انسان بودن از کیلومترهای وجودشان فضا را سرشار می کند و خوشبختی به دنیا نثار می کنند. شاید بزرگ ترین یافته ی ده گردش زمین برای من، محبت باشد دختر آینه.

می دانم... می دانم که روزی:

"صبح خواهد شد، و به این کاسه ی آب آسمان هجرت خواهد کرد"

 

پ.ن. :‌ خب این قرار بود برای ماشین زمان میهن بلاگ فرستاده شه که متاسفانه چند ثانیه دیر شد!‌ :دی

Thanks for being there for me :-)

Tuesday, 27 Mordad 1394، 05:01 PM
خب یه وقتایی هست... که حضورشو حس می کنی. یه وقتایی هست که اتفاق ها عجیب پشت سر هم ردیف می شن...

یه وقتایی هست... که به کمک زندگی، آرامش داره به لحظه لحظه هات تزریق می شه...

و فکر می کنی که خب،‌ کی بهتر از تو؟‌ واقعا کی بهتر از تو؟

پ.ن. :‌ بعد از مدت ها... :-)

Path of Life!

Sunday, 21 Tir 1394، 05:01 PM
خب این از ویژگی های research ه!‌

می ری جلو،‌ فکر می کنی، می خونی، فکر می کنی،‌ می خونییی، فکر می کنییییی.... بر می گردی عقب! می ری جلو! می ری عقب... می ری جلو می ایستی باز!‌ بر می گردی عقب... اینقدر اینا با هم ترکیب می شن و خب یه روزی به جایی می رسه که یه ذره جلو رفتی!‌

توی این راه، چیزی که مهمه اینه که توی مسیر هم بدونی که قراره چنین اتفاق هایی بیفته. بدونی تا بتونی آروم آروم پیش بری...

خب زندگی هم همینه به نظرم. از یه جایی به بعد، توی یه فضای بی نهایت افتادی! آروم بودن توی بی نهایتِ زندگی واقعا سخت تره... باید خوووب فاصله گرفت ازش و از بیرون خوووب بهش نگاه کرد. اگه بتونی یه واقعیت راضی کننده (راضی کننده وقتی هست که رو به سمت نور باشه...) براش پیدا کنی، توی راه زندگی هم می شه آروم بود... :-)

Baymax<3

Friday, 19 Tir 1394، 05:01 PM
Baymax and Hero <3

امروز رو دوست داشتم... گرچه هنوز مطمئن نیستم اما دیده ها و شنیده هام تقریبا همه به یک سمت رفتن...
بخشندگی حتی انتشار گل بنفشه
به ته کفشی است که لگدمالش کرده
#مارک_توان

همزمان با اینکه خیلی تصادفی فیلم Big Hero 6 رو ببینی 3> و علاوه بر تجدید نیرو و انگیزه ها، بازم به این فکر کنی که:

My programming prevents me from injuring a human being

و اینکه مهم ترین هدفش این باشه... این که آدما خوب باشن...

Loved it! Really loved it

Silence world

Tuesday, 16 Tir 1394، 05:01 PM
وقتی سکوت می کنی...

هممم

خب راستش ادامه ی این جمله رو دوست داشتم یه متن ادبی بنویسم. و واژه هایی که در خیابان های ذهنت در حال دویدنند... 3>

اما خب خواستم بگم :

از وقتی تصمیم گرفتم ساکت باشم، یه عالمه حرف هاست که تو ذهنم شناور می شن وقتی یه نفرو می بینم. حرف هایی که زده نمی شن. اما تو ذهنت مدام داری بهشون ارزش می دی. ارزش گزاری اینکه گفتنشون بهتره یا نگفتن. (‌یه مسئله ی classification که ابعادش خیلی وسیع می شه گاهی!)

یه حرفایی هستن که هیچ وقت فکر نمی کردی نزدنشون بهتر باشه.... :-)

دنیای سکوت این روزهامو دوست دارم... ^_^

A Bug in the brain!

Tuesday, 16 Tir 1394، 05:01 PM
آدم داره خوب پیش می ره... یه سری اتفاق های خوب (که قصدش رو نداشته) هم می افته توی این راه و خب طبق چیزایی که از شبکه های عصبی و مغز انسان می دونم، انگار که اینا با هم توی ذهنش گره می خورن. اینا:‌ بر می گرده به چیزهای خوبی که براشون برنامه ریزی کرده بوده و اون چیزای خوبی که خودشون اتفاق می افتن.

مثلا فرض کن که تو برات این مهم بوده که همه چیز رو خوووب یاد بگیری. و خب همین کارو هم انجام می دی... یه دید خوب و وسیع می سازی توی زمینه هایی که کار می کنی. در کنارش، تشویق آدماست... اینکه می گن فلانی چه خوبه و چقدر بلده و .... از این دست چیزها.

تا اونجایی که از شبکه های عصبی می دونم، این خوب یادگرفتن تو، همراه می شه با توجه و تشویق از طرف آدم ها. و خب اینا رو توی مغز به هم ربط می ده و شبیه تر می کنه و راه ارتباطی شون رو قوی تر می کنه.

حالا زمان می گذره... بعد از مدت ها می خوای یه زمینه ی جدید رو شروع کنی. یکم می ری جلو.... اون همراهی آدما رو اونقدر نمی بینی!‌ حالا تلاشت می شه اینکه همراهی آدما رو زیاد کنی... خب موفق هم خواهی بود!‌ اما این سری جای اینکه با افزایش علم و عمق دادن به دانسته هات جلو بری، یکم جلو می ری و یکم سعی می کنی اون توجه مردم رو کسب کنی.

خب عملا به جایی که می خواستی نمی رسی :دی!

بر اساس دانش اینجانب، اینم به هر حال از bug های ذهن به نظر می رسه ... :دی

حالا این می تونه رتبه یک بودن توی ورودی باشه، می تونه این باشه که بیشترین نمره شی توی امتحان های مختلف، یا هر چیز بی ارزش دیگه ای که آدما الکی بهش ارزش می دن. (البته خب بر اساس معیار ها و ارزش های خودم دارم صحبت می کنم )

Childhood

Monday, 14 Ordibehesht 1394، 05:01 PM
نه! هیچ گاه نباید بزرگ شد، هیچ گاه.

همیشه مهسای دوست داشتنی و کوچک من بمان :-)

با این حال، فرق است بین کودکی و بازی های کودکانه. شاید بازی های کودکانه را برای کودکی ها باید رها کرد. از این حیث، بزرگ شد زودتر کودک من3>

کودکانه

Team vs individual :-)

Saturday, 12 Ordibehesht 1394، 05:01 PM

Can we "ever" say that the power of one can be more than the power of a good team? :Question of tought!

Time is flying? I dont think so

Friday, 11 Ordibehesht 1394، 05:01 PM
فکر کنم توی کتاب "زبان از یاد رفته" بود که خوندم... اینکه آدما عجله دارن و با سرعت می خوان پیش برن و توی کارهاشون، همه ی کارهاشون، دنبال سریع ترین حالت برای انجام اون کارن؛ کسی که زودتر مدرکشو می گیره، خوندن یه مطلب خاص توی کمترین زمان ممکن، ماشینی که سرعت بیشتری داره، قطاری که سریع تر تو رو به مقصد می رسونه حتی شده برای یک دقیقه!، و ... و ... و .... .

و اما اینکه این همه شتاب برای اینکه بعدش بی کار یه گوشه بشینیم و هیچ کاری نداشته باشیم، سردرگم آینده باشیم و در واقع به ازای تمام این لحظه هایی که کنار گذاشتیم خیلی وقتا(شاید با یه تقریب مهندسی بشه گفت که همیشه حتی!) هیــــــــــــــچ کاری برای انجام هم نداریم.

یا درگیر روزمره ها و روند عادی زندگی ای هستیم که همه دارن جلو می رن و ما هم باید به سرعت برسیم به آخرش! هر چی سریع تر بهتر! یا کلافه از اینکه چرا دیر شده و پیش نرفتیم هنوز!... عجیبه! قرار نیست همه یه راه تکراری رو پیش بریم، قرار اینه؟

باید فکر کرد... برنامه ریزی کرد و منسجم پیش رفت. یه جاهایی رو توی مسیر تغییر داد و یه جاهایی رو هم رها کرد. وقت های تلف شده زیادی بودن و هستن که با سرعت از گذشته ها کنارشون گذاشتیم... :-)

:قلب

Saturday, 5 Ordibehesht 1394، 05:01 PM

تو ای نایاب ای ناب

مرا دریاب دریاب

منم بی نام بی بام

مرا دریاب تا خواب.... :-)

Hey world! <3

Saturday, 5 Ordibehesht 1394، 05:01 PM
مدتی بود که یادم رفته بود شاید که:

به قول یه دوست:

تو بهترین خودت باش، دنیا بهترین خودش می شه واسه تو... :-)

Present your best to the world and the world would present its even better than the best! side to you !  :-)

By a going to turn off star, shining in the dark

Thursday, 3 Ordibehesht 1394، 05:01 PM
زندگی ساختن ذره ذره های نور و روشنایی لحظه هاست. حتی برای کوچک ترین ذره ی امید باید با قدرت رو به جلو رفت تا به نهایت آسمون رسید...

با قدرت همین ذره هاست که تا آخر راه رو با انرژی می شه رفت... ذره های نورت رو نگه دار... ذره های نور زندگی همه ی آدما یکی نیست!

سپیدی تو شاید سیاهی یکی دیگه باشه تو مسیر زندگی! ذره های نورت رو نگه دار....

Keep up learning <3

Wednesday, 2 Ordibehesht 1394، 05:01 PM

When your world is too complex to deal with!

It's like start learning a tabula rasa all over and over again... As for a Reinforcement Learning geek!!, I have to reduce the dimensionality of my search space and start learning different tasks simultaneously... That's how your thesis would also work!

Actually, I like a mathematical world of knowledge combined with every day life! Modeling different situations and grasping what you want from each state of the environment.

Each day would be so magical could it be modeled this way!

Trying to keep it in mind! and prepare for it each day...

So, remember to reduce the irrelevant dimensions and preserve the relevant ones together to improve your learner's performance by the end!

 

باش!

Wednesday, 2 Ordibehesht 1394، 05:01 PM

Be free! Real! and full of life...

Be yourself!... It's Spring

We are the elements of this universe! I hate watching it going wrong when it could easily be heaven!
Ok, not heaven (for now!)... but at least it could be full of peace and positive energy.

Life can simply be so beautiful for everyone. People canallbe just happy! We have to do something! for peace... :-)

We really have to do something.....

Change again!

Thursday, 27 Farvardin 1394، 05:01 PM
داشتم فکر می کردم که تغییرهایی که به هر حال اطرافیان هم درش اثر دارن ( یعنی دخالت می کنن شاید به عبارتی! ) رو همیشه گذاشتم واسه وقتی که محیطم تغییر می کنه.

در واقع، دقت کردم و دیدم که هر سری تغییر کرده محیطم، یه تغییر بزرگ(به نسبت نظر افراد جامعه، وگرنه که تغییر بزرگ و کوچک معنی خاصی ندارن) داشتم... :-)

منتظرم! :دی

Feeling Simple!!

Thursday, 17 Bahman 1392، 06:01 PM

این یه حس خیلی خوبه وقتی توی مسئله های مختلف یاد می گیری که ساده نگاه کنی و این سادگی از تمام مدل های پیچیده ی قبلی کامل تر باشه و بهتر جواب بده. واقعا" خیــــــــــلی خوبه