فراتر...
Friday, 19 Aban 1391، 06:00 PM
می تازی، همزاد عصیان!
به شکار ستاره ها رهسپاری،
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.
اینجا که من هستم
آسمان، خوشه ی کهکشان می آویزد،
کوچشمی آرزومند؟
با ترس و شیفتگی، در برکه ی فیروزه گون، گل های سپید می کنی
و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!
و اینجا – افسانه نمی گویم –
نیش مار، نوشابه ی گل ارمغان آورد.
بیداری ات را جادو می زند،
سیب باغ تورا پنجه ی دیوی می رباید.
و – قصه نمی پردازم –
در باغستان من، شاخه ی بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه ی تو، آهو سر می کشد، به صدایی می رمد.
در جنگل من، از درندگی نام و نشان نیست.
در سایه – آفتاب دیارت، قصه ی "خیر و شر" می شنوی.
من شکفتن ها را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهی.
من رسیده ام.
اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.
- 91/08/19