تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

با هم ؟!

Sunday, 28 Aban 1391، 06:00 PM

بیایید جدا شویم

بیایید این همسویی های بی رحمانه را کنار بگذاریم !

گاه چه اندازه ظالمانه می شود دنیای گروهی مان،

آن وقت که ناجوانمردانه می شینیم و می خندیم ، می گوییم و می خندیم ...

و چه مظلومانه! جرات از پشت خنجر زدن را نداریم حتی ...

فکر کن! که چه غریب است کسی ، وقتی در نبودنش تارو پودش را از هم می گسلانیم ! و می خندیم.... و می خندیم....

کاش کمی مهربان می شدیم با هم ... مهربان تر!

کاش گروه مان یکی بود! همه....

و تنها بودیم ، تنهــــــــــــا

شاید آن وقت به دیگری هم فکر می کردیم ، شاید! اما .... (:

فراتر...

Friday, 19 Aban 1391، 06:00 PM


می تازی، همزاد عصیان!

به شکار ستاره ها رهسپاری،

دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.

اینجا که من هستم

آسمان، خوشه ی کهکشان می آویزد،

کوچشمی آرزومند؟

با ترس و شیفتگی، در برکه ی فیروزه گون، گل های سپید می کنی

و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!

و اینجا – افسانه نمی گویم –

نیش مار، نوشابه ی گل ارمغان آورد.

بیداری ات را جادو می زند،

سیب باغ تورا پنجه ی دیوی می رباید.

و – قصه نمی پردازم –

در باغستان من، شاخه ی بارور خم می شود،

بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.

در بیشه ی تو، آهو سر می کشد، به صدایی می رمد.

در جنگل من، از درندگی نام و نشان نیست.

در سایه – آفتاب دیارت، قصه ی "خیر و شر" می شنوی.

من شکفتن ها را می شنوم.

و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.

تو در راهی.

من رسیده ام.

اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!

میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.

 

بعد از چندی....

Wednesday, 10 Aban 1391، 06:00 PM

فکر کردم که خیلی وقته آپ دیت نشده اینجا... صرفا" خواستم بگم که هنوز هستم... (: