Giraffe
یه وقتایی، بقیه ما رو بهتر می بینن تا خودمون. از بیرون، یه چیزایی مشخص تره تا از درون... یه وقتایی... یه چیزایی....
غم و اندوهِ همراه این جمله ها مشخصه؟ :)
نه، نیست. :دی ولی غم و اندوه باهاش تصور کن.
Pros and cons... :)
یه وقتایی، بقیه ما رو بهتر می بینن تا خودمون. از بیرون، یه چیزایی مشخص تره تا از درون... یه وقتایی... یه چیزایی....
غم و اندوهِ همراه این جمله ها مشخصه؟ :)
نه، نیست. :دی ولی غم و اندوه باهاش تصور کن.
Pros and cons... :)
تفاوتها وقتی همراه با تجربه های خوشایند بیان، خوشایند دیده میشن. وقتی با اتفاق های ناخوشایند باشن، ناخوشایند.
#که_یادم_بمونه !
پ.ن.: فرض به اینکه آدمایی که میشناسم آدمای خوب و توانمندی هستنو نمی خوان اذیت کنن؛ اما اذیتم و کلافه! حدس بر اینکه تفاوت فرهنگی هست که شرایطو خراب کرده.
سال بعد بیام اینو بخونم و با امید که یادم بیاد امروزو، احتمالا اون روز دیگه متوجه شدم که تفاوت ها چی هستن و بعدش می تونم متوجه شم که واقعا از روی تفاوت فرهنگی بوده این مشکلات یا از روی عدم امنیت طرف مقابل ماجرا! اگه یک سال دیگه اینجا بمونم البته.
خودتو بشناس.
خلاصه کن... نه همیشه! گاهی.
مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته ام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایه ی درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجره هاست.
احمدرضا احمدی
https://soundcloud.com/sepehr-tajpour-2-1/ovqkdhwm5ule
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
رهی معیری
یه پست توی فیس بوک یه نفر دید که نوشته بود یکی از استادا، بعد دو سال تحمل بیماری به دیار باقی شتافت.
تعجب زده شد! گویی هیچ وقت باخبر نشده بود.
تاریخشو نگاه کرد... خبر واسه سه سال پیشه!
یادش اومد کم کم که مراسم ترحیم هم توی دانشگاه با هم برگزار کردن. اینکه با دختر اون استاد حرف زده بود.
اینکه استادو توی دانشگاه توی اون دو سال دیده بود... اینکه یه درسو از بخش برق دانشکده گرفته بود و استاد بهش گفته بود که از من فرار کردی؟
.
انگار یه قسمتی از خاطره های اخیر، از یه سالی به بعد، خیلی به سختی بازیابی می شن.
ولی حالا که چی؟
کلید ماجرا در دست، بگذر ازش دلبندم.
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه رو که تو ذهنم بود... الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبار.
از طرفی... باید از چرخه ی خودتخریبی خارج شد که بس مهسا به دوریست!
این دردناکه که سبک رفتار اثرگذارتره تا خودِ گفتار...
و منظور از رفتار، کارهایی که انجام می دی نیست. بلکه قیافه و شکلی هست که به خودت می گیری موقع گفتار.
هیچ وقت فکر نمی کردم که جایی از زندگی از دیدن خشم یه نفر, بیشتر دوسش داشته باشم ... :)
دارم با خودم فکر می کنم که این عجیب نیست؟ که اینقدر به همه چیز با عشق نگاه کردن؟
به درد... به سختی... به محبت... به درخت و لیوان و سگی که ازش می ترسم. به ترس و حتی اضطراب...!
یه جایی توی زندگی گفتم که این ماییم که به زندگی معنی می دیم, اینکه ماییم که اتفاق ها و هر چیز رو تعبیر می کنیم. و نه اینکه تعبیری وجود داره براشون که همونه و بس!
دنبال تعبیرهای قشنگ رفتم... روزا رو قشنگ دیدم.
نه اینکه عشق مقابل خشم باشه؛ نه اینکه نباید جهت گرفت و مقابل چیزی نایستاد... انگار می شه تمام اینا رو داشت در عین اینکه عاشق بود.
اما همزمان به اینم فک می کنم که یعنی توی این به نهایت رفتنم، یه جای کار می لنگه آیا؟ مثل نهایت های پیش از این؟
شایدم نه... :)
Let's search... let's see :)
Really! How can it be called nice when someone tells a lie looking to your eyes!
If not the most, among the most not respectful things one can do.
Directly saying you are stupid/fragile or I do not care about you! How can it be nice? Really?
چقدر سوال... چقدر سوال بی جواب!
می نویسم تا یادم نره که باید بهشون جواب بدم، دست کم یه روزی شاید بشه جوابشونو پیدا کرد.
اینکه واقعا من وجود داره؟ یا بازخورد همه ی اتفاق هایی هست که داره برام می افته؟ آیا پشتِ این منی که تحت تاثیر اتفاق ها داره حرکت می کنه، خودی اصیل هست که اتفاق ها رو معنی می کنه؟ که می فهمه؟ یا چی؟
مثلا اون بچه ی ۱۰ ساله، چی داره می فهمه که با این همه انگیزه شده فعال محیط زیست؟ البته که اون هنوز به اندازه ی این منی که چند ماه تا سی سالگی فاصله داره از دنیا اثر نگرفته هنوز! من بیشتر اصیلم یا اون؟ اصلا چنین چیزی به نام اصالت هست؟ یا اون من که داشت این همه کتاب می خوند و استدلال می کرد و راهشو می ساخت، اصالتی داشت؟
اون لحظه ای که به دنیا می آیم می فهمیم؟ یا چی؟ همیشه می فهمیدیم؟ از "ازل"؟ به مرور بیشتر می فهمیم؟ خودمونو؟ دنیا رو؟ چی رو داریم بیشتر می فهمیم؟
چی می شه که بعد تنوع طلبِ وجود پیداش می شه؟ در این سطح که یه کتاب رو شاید نشه تمام کرد هر شب. چون تکراری شده اینجوری!
گویی به ظاهر کتاب خوندن دقت کرده باشی تا خود کتاب! این آشوب رسوخ کننده چون بخار! شایدم تنوع طلبی همیشه هست و اینکه با چه وسعتی پیدا می شه ریشه ای داره در چیزی؟ یا شایدم ربطی نداره. شایدم داره.
روتین چیز خوبیه! بله! :دی
و در نهایت اینکه عااااشق بارونیم که داره می باره و پنجره ی خونه رو خوشگل کرده 3>
قبل ترها، خیلی بیشتر توی دنیای خودم بودم و کمتر حرف می زدم.
نوشتن برام خیلی راحت تر بود تا رو به رو صحبت کردن و دلیلشم این بود که می خواستم اونچه در ذهن دارم رو منتقل کنم.
شاید برای یک نامه چند خطی، چند ساعت وقت می ذاشتم، یا برای یه پست توی وبلاگ شخصی. اما آخرش می شد همون چیزی که توی ذهنم بود. دست کم این بود که بارها بهش فکر کرده بودم تا اونچه دقیقا توی ذهنم هست رو بنویسم.
یکی از باحالی های زندگی این بود که جای نوشتن یه متن، چندتا کلمه پیدا کنی و گفتنشون تمام اون تصویر ذهنی ای که داری(با تقریب خوبی) رو به مخاطب منتقل کنه.
و ساعت ها فکر می کردم تا یه تصویر ذهنی رو با مثلا سه تا کلمه ی دریا، طوفان و بنفش خاکستری بیان کنم.
توی زندگی بارها تصمیم گرفتم بیشتر برم به سمت اجتماع و آدم ها. هر سری، قدم های بلندتری برداشتم و خب سخت تر شد.
یه جایی که برای خیلی عجیب بود، حرف زدن برام همون قدر آسون شد که نوشتن. و از یه جایی به بعد، حرف زدن آسون تر از نوشتن بود چون که خیلی بهتر می شد که با انتقال احساس، حرفتو بزنی و همه چیز خوب باشه.
حتی برام خیلی عجیب بود که چطور نوشتن برام اهیمیت قبل رو نداره... گذشت... پیش رفتیم!
امروز روزیه که دوست دارم دوباره بنویسم چون حس می کنم که نه حرف زدن و نه نوشتن، اونچه توی ذهن دارم رو منتقل نمی کنه.
انگار که توانایی نوشتنم رو گم کردم در گذر سال ها.
اینو وقتی متوجه شدم که متن یه آدم خیلی تصادفی رو خوندم و چقدر حس گذشته های پر نوشته رو در من زنده کرد.
دفتر خاطره ای باید!
از کجا شروع می کنیم به اهمیت دادن به آدما توی ابعاد شخصی زندگیمون؟
اصلا تعریف شخصی چیه؟ خب واضح اینه که شخصی و غیرشخصی واسه هر کسی یه بازه ای از کارا رو پوشش می ده. اما با این حال، با همون تعریف شخصی از شخصی! یعنی خودمون می دونیم چی واسه خودمون شخصی هست و چی نیست...
یه بار یه نفر گفت که ما به خاطر بقیه باید به ظاهرمون اهمیت بدیم! که حال بقیه بهتر شه با دیدنمون! و اونجا بود که کلا ذهنم hang که چطور ممکنه یکی اینجوری به ماجرا نگاه کنه؟
فک کنم که خشمی پشت این شگفت! نهفته بوده... :دی
کماکان، با خودم حرف می زدم... :)
:غصهـنوشت!