تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

A lover

Wednesday, 25 Mehr 1403، 02:59 PM

محاله تا ته دنیا کسی جوری که من هر ثانیه مردم برای تو بمیره

محاله یک نفر پیدا شه این عشقو بتونه یک نفس از لحظه های من بگیره...

https://soundcloud.com/mahditaqipour/mahale-mp3

How I feel!

Monday, 23 Mehr 1403، 04:17 PM

احساس می کنم که ارزشم داره زیر پا گذاشته می شه. 

احساس می کنم که he has taken me for granted.

احساس می کنم که منو نمی بینه.

گرچه که خوش برخورد و مهربونه... :)

 

Emotionally unavailable person

Wednesday, 18 Mehr 1403، 11:31 AM

یه مفهوم جدید یاد گرفتم:‌ اینکه آدم هایی هستن که به صورت عاطفی در دسترس نیستن. 

و توی این طور شرایطی، اگه تو چنین فردی رو دوست داشته باشی، جوابی برای احساساتت نخواهی گرفت. و اون حس کلافگی و غیره رو تجربه خواهی کرد.

 

Considerate or normal!

Wednesday, 18 Mehr 1403، 11:27 AM

وقتی یکی قشنگ و با حوصله به سوال های یکی دیگه جواب می ده، حس دوست داشتن پیدا می کنم.

کم شدن انگار اینجور آدما...

 

Family talking!

Wednesday, 11 Mehr 1403، 12:57 PM

خب.

هر کسی لایق اینه که با کسی باشه که خیلی دوستش داره. در واقع دو نفر که همدیگه رو خیلی دوست دارن. 

و من نمی خوام وارد رابطه ای بشم که جز این باشه. 

از طرفی، نمی خوام هم که تا آخرعمر تنها باشم و گرمای خانواده رو نداشته باشم. 

اینه که شرایط رو سخت می کنه.

:روزنوشت!

This is me for now

Tuesday, 3 Mehr 1403، 02:36 PM

رفتم پاریس. 

ولی خودمو نبردم... احساساتمو جا گذاشتم...... جا گذاشتم...... تا لحظه ای که رفت. 

نشستم و اشک ریختم.

دیشب که برگشتم هلسینکی، باز خودمو پیدا کردم. 

حس می کنم که باهاش بودم، اما باهاش بودنو اونجوری که باید تجربه نکردم.