تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

Gold!

Thursday, 23 Aban 1398، 03:47 PM

مامان می گفت خیلی تحت تاثیر بقیه ای! نبودم اونقدر... ولی بعدش رسیدم به جایی که شدم. خیلی!

حالا می فهمم یعنی چی تحت تاثیر بقیه بودن یا نبودن.

نتیجه ی این قسمت از سفر اینکه تغییر فکرت باید از دلت باشه، نه از بیرون. :)

احساس refine شدگی(!) دارم! واضح شدنِ یه بعدِ به ظاهر معلوم.

با تمام وجود فهمیدنِ اونچه نمی خوام، که بله. از تجربه ی سخت میاد.

Perspective!

Wednesday, 22 Aban 1398، 03:40 PM

می گم الف، می گه نه.

می گم جیم، می گه نه.

می گم ت! می گه نه.

نگاش می کنم

با تعجب نگام می کنه.

می گم الف؟ می گه مهم نیست. الف یا جیم یا ت.

توی دنیاهای موازی، توی یه دنیا زندگی می کنیم.... :)

Speechless

Monday, 20 Aban 1398، 12:42 PM

وَالضُّحَى ﴿۱﴾

سوگند به روشنایى روز (۱)

وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى ﴿۲﴾

سوگند به شب چون آرام گیرد (۲)

مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى ﴿۳﴾

[که] پروردگارت تو را وانگذاشته و دشمن نداشته است (۳)

وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولَى ﴿۴﴾

و قطعا آخرت براى تو از دنیا نیکوتر خواهد بود (۴)

وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى ﴿۵﴾

و بزودى پروردگارت تو را عطا خواهد داد تا خرسند گردى (۵)

أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى ﴿۶﴾

مگر نه تو را یتیم یافت پس پناه داد (۶)

وَوَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدَى ﴿۷﴾

و تو را سرگشته یافت پس هدایت کرد (۷)

وَوَجَدَکَ عَائِلًا فَأَغْنَى ﴿۸﴾

و تو را تنگدست‏ یافت و بى ‏نیاز گردانید (۸)

Beige color and Orange day!

Monday, 20 Aban 1398، 12:17 PM

نمی دونم که مشکل اینه که با ناخوشایندی ها رو به رو شدم که از کار افتادم و ازشون فاصله بگیرم مشکل حل می شه وقتی برگردم؟

یا اینکه نه! باید بمونم توی دل ناخوشایندی ها و اونجا حلشون کنم تا درست شه همه چیز؟

خیلی سوال سختیه. بستگی داره ناخوشایندیه چی باشه دقیقا. شایدم بستگی نداره. ولی باید دقیق دونست که مشکل چیه تا بشه حلش کرد.

امروز چقدر روز نارنجی و کِرمی ایه.

این حالو دوست ندارم.

Continuum of ...

Monday, 20 Aban 1398، 12:07 PM

آدم باید تکلیفش با خودش مشخص باشه. آدم باید با خودش رو راست باشه. 

وقتی که بود، با بقیه هم می تونه رو راست باشه.

بهانه و اینکه چی بود و چی شدم نداریم.

Out of Control!

Saturday, 18 Aban 1398، 09:04 PM

یه روزی، می گفتم که چرا اینا به عاشق می گن مست؟ :|

الآن کاملا می فهمم چرا:نگاه_به_آسمون

و بهتر از این قیاسی ممکن نیست که نیست که نیست. 

دفعه بعد کسی گفت بریم بار، بگم جاش برو عاشق شو. واللا! :دی

 

Communication with words

Friday, 17 Aban 1398، 08:51 AM

توی ذهن گم شدن، از ویژگی هایش بود.

فهم کردن بدون کلمه!

و قطعا که تنهاست اوکه در ذهن زندگی می کند. گرچه، وسیع می شود و می فهمد، و با کلمات، با خودش بیان می کند.

 

تو فهمیدنِ بی کلمه را بلدی؟

 

اما حالا می خواهد تلاش کند، زبان را از بر کند.

وی، 14 سال پیش  تصمیم گرفت کلمه ها را فراموش کند. و فراموش کرد. که از قید کلمه و ساختار فرار کرده باشد. 

حالا اما، باز باید حافظ و ابتهاج خواند. سعدی و فردوسی و حتی مولانا.

باید کلمه را فهمید.

Believe in yourself again please!

Thursday, 16 Aban 1398، 03:18 PM

همه ی آدما، insecurity هایی دارن. حتی توی حوزه تخصصی خودشون! مثلا ممکنه supervisorت باشه، مامانت باشه، یا هر ارتباط اجباری دیگه، که جلو کاراتو بگیره چون از یه چیزایی می ترسه. 

یعنی می گم اینقدرا روی کسی حساب نکن. اینکه خدا وجود داشته باشه و بری ازش بپرسی چی کار کنم، خب خیلی راحت می کنه زندگی رو. ولی لزوما هم چنین خدایی وجود نداره. حتی توی مسیله های ساده تری از زندگی، مثل research !

Universe

Monday, 13 Aban 1398، 12:28 PM

وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو از دنیا می گیری که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.

به یه هارمونی متعادل می رسی، یه صلح درونی، صلح با خود، به خود.

دنیا، که یعنی همه و همه، توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.

مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.

مثل اون لحظه ای که عشق می خواد خلق شه و اونی که وجودش مهیای عشقه اونجا می ایسته و عشق خلق می شه.

و اینا با هم هم هارمونین. اونچه وجود تو رو سرشار می کنه و اونچه دنیا بهت می ده. فقط کافیه صداشو بشنوی.

صدای خلقشو بشنوی.

و خوبیِ اینکه صداشو بشنوی اینه که در آغوشش می گیری، می پذیریش. چون همونه که از درون می خواستی.

ترکیبی بین جبر و اختیار...

Reborn

Sunday, 12 Aban 1398، 01:43 PM

داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.

در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.

بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.

اینه که دارم خونه تکونی می کنم.

البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.

اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تکونی :دی

صفحه هایی که من نیست رو دارم پاک می کنم از اینستا، اون چیزایی که نباید باشه رو از فیس بوک پاک می کنم و احتمالا بعدش می رم سراغ بقیه جاها. 

تا همه جا رنگ و بوی خودمو داشته باشه. خودی که تازه پیداش کردم. بالاخره پیداش کردم! باورم نمی شه!(هنوز چند درصدی مونده، ولی راه همینه. پیدا شده ست :دی)

How to get well again

Friday, 10 Aban 1398، 10:34 PM

تا اینجای کار اینا مهم بودن برای رسیدن به مهسای با کیفیت:

احساس کن و احساستو بفهم،

تنها شو و با خودت وقت بگذرون.

تمام اون چیزایی که حالتو خراب می کنن، حذف کن.

اون چیزایی که حالتو خوب می کنن به زندگی اضافه کن: مثلا پادکست های خوب، کتابی درش روح زندگی آواز می خونه، آدمایی که روح زندگی دارن از راه دور.

 

در کل هم خودت می فهمی که چه کاری واقعا درست و چه کاری از اضطراب یا به هر حال یه منبع مخرب داره هدایتش می کنه.

Rational heartedly !!

Wednesday, 8 Aban 1398، 03:41 PM

اینکه با گفتن کارایی که انجام می دی یا باور داری یا هر چیز، مشکلی نداشته باشی فرق داره با اینکه در موردشون حرف بزنی با هر کسی و هر موقعی.

برای حرف زدن، دلیل لازمه. دلیل! :پی

او

Tuesday, 7 Aban 1398، 06:48 PM

مثل معجزه، توی یه لحظه ی محو پیدا شد.

انگار که ساااال ها می شناختمش.

یه حس خوب توی وجودم نقاشی کرد و رد شدیم.

چند ماه بعد فهمیدم که سر زده به اینجا. خیلی خوشحال بودم اما نمی دونستم دقیقا چرا.

از ناخودآگاه با تمام وجود خوشحال بودم.

دیدمش؛ و هر لحظه، بیشتر و بیشتر منو با خودم پیوند می داد. بدون اینکه بدونه!

رفتیم باز... اون رفت. من موندم و اون پیوندهای گسسته ای که توی وجودم پیوسته کرده بود.

انگار گمشده ی پازل آشفته ی زندگی بود که باید می اومد.

اون رفت، من هستم هنوز و هنوز داره پیوندهای گسسته رو پیوند می زنه، بدون اینکه بدونه.

دوستش دارم.

Re-Learning no expectation

Tuesday, 7 Aban 1398، 10:37 AM

دارم یاد می گیرم باز که از کسی انتظار نداشته باشم منو بفهمه... :)

حتی یکم، حتی خیلی کم.

رها از همه، جدا از همه، کارامو پیش می برم.

مهسایی داره به دنیا می آد دوباره.

حالش بهتره..... حالش بهتر و بهتره:)

Re-discovering myself

Monday, 6 Aban 1398، 01:50 PM

اصلا نمی فهمیدم چرا فکر می کنه خودش نبودن، ما رو بیشتر به هم وصل می کنه. من خودشو دوست داشتم...

حالا بعد دو سال از دو سال بودن توی یه رابطه ی هزاران چرا و بالاخره فهمیدن اینکه چطوری دنیا رو می دید، یکی بیاد مهسای قدیمی رو پیدا کنه باز.

یکی بیاد به من بفهمونه که حالا چرا فکر می کنی خودت نبودن بیشتر تو رو به اونکه دوست داری نزدیک می کنه؟

اگه قراره تو، تو باشی. توی رابطه ای باشی که شکوفا شی و بیشتر و بیشتر خودتو کشف کنی... چرا چیزی جز خودت بودن باید به اون سمت تو رو هدایت کنه؟

نباید. و نمی کنه.

غرق می شی باز توی بایدای مسخره ی اجتماعی و این و اون!

جایی که جای فهم نیست. جای زندگی رو زندگی کردن نیست...

 

Tired...

Thursday, 2 Aban 1398، 01:35 PM

فک کن که research که همیشه جای امن و خوشحالت بوده هم خراب شه ):

به خاطر آدما... خسته ست مهسا، خسته ):

دست از سرم چرا بر نمی دارن؟ چرا؟ جای خوشحالم کجاست دیگه؟ :)

من چرا از حقم دفاع نمی کنم؟ چرا به بقیه آدما اینقدر وزن می دم؟ اینقدر اثرگذاری در نظر می گیرم؟ :)