Being real!
Monday, 27 Khordad 1398، 02:57 PM
هیچ وقت فکر نمی کردم که جایی از زندگی از دیدن خشم یه نفر, بیشتر دوسش داشته باشم ... :)
هیچ وقت فکر نمی کردم که جایی از زندگی از دیدن خشم یه نفر, بیشتر دوسش داشته باشم ... :)
دارم با خودم فکر می کنم که این عجیب نیست؟ که اینقدر به همه چیز با عشق نگاه کردن؟
به درد... به سختی... به محبت... به درخت و لیوان و سگی که ازش می ترسم. به ترس و حتی اضطراب...!
یه جایی توی زندگی گفتم که این ماییم که به زندگی معنی می دیم, اینکه ماییم که اتفاق ها و هر چیز رو تعبیر می کنیم. و نه اینکه تعبیری وجود داره براشون که همونه و بس!
دنبال تعبیرهای قشنگ رفتم... روزا رو قشنگ دیدم.
نه اینکه عشق مقابل خشم باشه؛ نه اینکه نباید جهت گرفت و مقابل چیزی نایستاد... انگار می شه تمام اینا رو داشت در عین اینکه عاشق بود.
اما همزمان به اینم فک می کنم که یعنی توی این به نهایت رفتنم، یه جای کار می لنگه آیا؟ مثل نهایت های پیش از این؟
شایدم نه... :)
Let's search... let's see :)