ُSchool
تا اینجا از زندگی، هیچ جا به پذیرایی و خوبی فرزانگان نبوده برام :)
حالا هی بگین سمپاد بد :|
این جامعه کلا در حال زدن همه ی آدما و ساختاراست... یه سری زامبی زورگو! آه که آرامش رهایی از قیل و قال جامعه ام آرزوست...
تا اینجا از زندگی، هیچ جا به پذیرایی و خوبی فرزانگان نبوده برام :)
حالا هی بگین سمپاد بد :|
این جامعه کلا در حال زدن همه ی آدما و ساختاراست... یه سری زامبی زورگو! آه که آرامش رهایی از قیل و قال جامعه ام آرزوست...
بازم خسته از آدما...
چطور می شه با چیزای نصف و نیمه زندگی کرد؟
با چیزی بین بودن و نبودن. با این حسی که شبیه بین زمین و آسمون بودنه...
با همه چیزاهای نامطمئن.
مثلا اینکه واقعا آدما می تونن قسمتی از زندگی همو پر کنن؟ یا نمی تونن؟ داریم خودمونو گول می زنیم؟ شاید تا حدی بتونن؟ بالاخره هستید یا نه؟ آهاااای آدما:دی
مثلا با position هایی که نه قطعی هستن و نه رد شده. این سر در هوایی ناتمام...
آیا می شه این حالت بینابین رو به عنوان واقعیت پذیرفت و پیش رفت؟
مثلا راهی شبیه نگاه بی کنش به زندگی؟
چیزی کم و چیزی زیاده در وجود. احساسی شاید! و قلب که می خواد نفس بکشه ولی چیزی توی گلوش گیر کرده!
و اینکه. آدم اینجا تنهاست...
اما این تنهایی خوب و دلپذیر؟ یا چی؟
از هر دری سخنی! :)