"من چه سبزم امروز... و چه اندازه تنم هشیار است. نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه؟"
ترنم نشاط گنجشک ها و پرتو آرامش آفتاب، نوید صبح گاه تابستان است از پنجره ی گشوده ی اتاق، که تو را به روشنایی روز فرا می خواند.
بر می خیزی، با ذهنی از همیشه، دست و رویت را به زلال آب می سپاری و موهایت را شانه می کنی.
اما آینه،
که گاه تو را متفاوت با آنچه تصور داری نشان می دهد، امروز عجیب ترین شده است! گویی حقایق را پشت خاطره ها پنهان می کند.
محو می شوی... دقیق می شوی در ابعاد صورتت و رنگ یک پارچه ی موهای همیشگی ات... حتی صدای روحِ شادِ نوجوانی را در لحظه های دختر آینه می توان شنید. انگار کن که مهسای گذشته هاست که متعجب به تو می نگرد. به چه فکر می کند؟
لبخند می زنی...
- خوبی؟
- مرسی...
- خیلی شبیه دبیرستانم هستی.
- واقعا؟ خب شانزده سالم هم هست.
- شبیه نه. کاملا یه مهسای شانزده ساله ای!
- بله خب...
مدتی به زمین نگاه می کند و می پرسد: یعنی من یه روز این شکلی می شم؟
و فکر می کنی... به سوال های ذهنی این سال ها و تلاش همیشگی برای ساختن تصویری از آینده ات.
- احتمالا همین طوره.
سکوت می کنید...
- خب من دوست دارم با هم صحبت کنیم. در واقع اگه به گذشته ها برم، حتما یه عالمه حرف دارم برای خودم.
کنجکاوانه می گوید: دوست دارم بشنوم.
خاطره ها در ذهنت مرور می شوند: دانشگاه... پارک لاله... روزهای از شادی سرشار... کوچه گردی ها... کنکور و سال خاکستری... المپیاد... انتخابات هشتاد و چهار... سفر کیش... چه گرد و خاکی می شود ذهنت! میان آن همه حرف و خاطره حالا مانده ای کدام را انتخاب کنی.
پرواز می کنی... از عمق سوال به دور ترین جای ممکن. جایی که هم کوه را ببینی و هم دشت. هم خوب و هم ناخوب را. همیشه وقتی از بالا و با فاصله به مسئله نگاه می کنی، زاویه های بهتری برای پاسخ دادن خواهی یافت.
هنوز هم به ساختن فکر می کنی. به شادی های کوچک.به یاد می آوری... آن سفیدموی از تجربه ها سرشاری که کنار خیابان، با صبر و حوصله هر روز باتری می فروشد. به خانواده ی لیف فروش کنار پاساژ با چشمانی از لبخند. به دریای شادمانی که از دختر سراپا اضراب لاک فروش میان راه در عوض شاخه گلی هدیه گرفتی. آن پسر رنگی پوش همیشگی که هر روز در اوج مهربانی، از مرد فال فروش بی حساب فال می خرد. همان آدم هایی که بوی ناب انسان بودن از کیلومترهای وجودشان فضا را سرشار می کند و خوشبختی به دنیا نثار می کنند. شاید بزرگ ترین یافته ی ده گردش زمین برای من، محبت باشد دختر آینه.
می دانم... می دانم که روزی:
"صبح خواهد شد، و به این کاسه ی آب آسمان هجرت خواهد کرد"
پ.ن. : خب این قرار بود برای ماشین زمان میهن بلاگ فرستاده شه که متاسفانه چند ثانیه دیر شد! :دی