تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

روزهای من...

تا همیشه

اگر به خانه ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیار.
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
اینجا گاهی با خودم حرف می زنم، یا شایدم گاهی که حرفای دیگران که به دل بشینه.
اینجا شبیه خونه ی منه. خونه ی آدم ذهنشه و قلبش، مگه نه؟
بله، برای فهمیدن و شناخت من جای مناسبی نیست، ولی اگه دنبال نشونه واسه فهمیدنِ خودتون می گردید، شاید جرقه ای شه.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

Chain vs Ring

Monday, 23 Shahrivar 1394، 03:32 PM


NodeRingChain


یه وقت هایی، توی زندگی آدما، زنجیره های دوست داشتن خاص تشکیل می شه...

خب هر چی فکر می کنم، خوشحال کننده نیست این که یه زنجیر باشه:-)

فکر می کنم این وقت ها، آدما دارن یه جایی توی شناخت هم اشتباه می کنن.

و اگر نه، باید یه دور تشکیل می شد... یه دور با دو تا گره محکم!

انگار همیشه یه چیزی کمه... یه چیزی که معلوم هم نیست....


پ.ن:‌ توی دوست داشتن های غیر خاص هم این مسئله باز هم خوشایند نیست. اونجا هم من فکر می کنم که به یه گراف کامل احتیاجه. یا دست کم، یه گراف جهت دار که برای هر یال رفت، یه یال برگشت وجود داشته باشه.

پ.ن. بعد:‌ شایدم خوشحال کننده باشه از جهاتی... دست کم واسه اون کسی ک دوست می دارد! و نه آن که دوست داشته می شود...


Image Source : http://images.persianblog.ir/615137_PyPROFx9.jpg

روزنوشت!

Saturday, 21 Shahrivar 1394، 09:58 AM

Bayan


از دیروز شروع شد!

اسباب کشی من به بیان رو می گم...

امروز یکم کلافه ای...

این سو و اون سو می ری و به بلاگ های مختلف سر می زنی،

تصمیم می گیری بلاگ ت رو از بلاگفا به بیان ببری،

همزمان به تز فکر می کنی و سعی می کنی ایده ی جدید پیدا کنی که...

آسمون پر از ابر می شه باز

باد می آد... بارون می آد

پرواز می کنی!

بارون می آد؛ دوباره بارون می آد!

دلم برات تنگ شده بود... هیچ چیز مثل تو نمی تونست امروزمو بهتر کنه.

چقدر خوشحالم که اومدی باز... ♡

پ.ن. : و به پاییز سلامی بکنیم!

Life is still beautiful :-)

Sunday, 8 Shahrivar 1394، 05:01 PM
خب این شاید یکم بدبینانه باشه... اما یه وقتایی، یه آدمایی، قشنگی های زندگی رو عجیب می کنن. راستش هنوز نمی تونم بگم کم می کنن!‌ :-)

یه وقتایی، حس می کنی از اینکه مهربونی احمق می پندارندت! این وقتا به این نتیجه می رسی که باید جدی بود،‌ اصلا اخم کرد و باهاشون توی این طور شرایطی برخورد کرد. حالا اگه می خوای توی دلت مهربان باشی هم توی دلت باش.

یه وقتایی، یه آدمایی اعتماد رو توی فضای شک می برن. انتظار رو به اوج می رسونن و توقع های بی دلیل دارن. هنوز نمی دونم با این آدما باید چی کار کرد... نمی دونم هنوز :-)

پ.ن. :‌ که یادم بمونه یه فکری به حالش کنم... :-)

روزهای زیبا... :-)

Monday, 2 Shahrivar 1394، 05:01 PM
"من چه سبزم امروز... و چه اندازه تنم هشیار است. نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه؟"

ترنم نشاط گنجشک ها و پرتو آرامش آفتاب، نوید صبح گاه تابستان است از پنجره ی گشوده ی اتاق، که تو را به روشنایی روز فرا می خواند.

بر می خیزی، با ذهنی از همیشه، دست و رویت را به زلال آب می سپاری و موهایت را شانه می کنی.

اما آینه،

که گاه تو را متفاوت با آنچه تصور داری نشان می دهد، امروز عجیب ترین شده است! گویی حقایق را پشت خاطره ها پنهان می کند.

محو می شوی... دقیق می شوی در ابعاد صورتت و رنگ یک پارچه ی موهای همیشگی ات... حتی صدای روحِ شادِ نوجوانی را در لحظه های دختر آینه می توان شنید. انگار کن که مهسای گذشته هاست که متعجب به تو می نگرد. به چه فکر می کند؟

لبخند می زنی...

- خوبی؟

- مرسی...

- خیلی شبیه دبیرستانم هستی.

- واقعا؟ خب شانزده سالم هم هست.

- شبیه نه. کاملا یه مهسای شانزده ساله ای!

- بله خب...

مدتی به زمین نگاه می کند و می پرسد:‌ یعنی من یه روز این شکلی می شم؟

و فکر می کنی... به سوال های ذهنی این سال ها و تلاش همیشگی برای ساختن تصویری از آینده ات.

- احتمالا همین طوره.

سکوت می کنید...

- خب من دوست دارم با هم صحبت کنیم. در واقع اگه به گذشته ها برم،‌ حتما یه عالمه حرف دارم برای خودم.

کنجکاوانه می گوید:‌ دوست دارم بشنوم.

خاطره ها در ذهنت مرور می شوند: دانشگاه... پارک لاله... روزهای از شادی سرشار... کوچه گردی ها... کنکور و سال خاکستری... المپیاد... انتخابات هشتاد و چهار... سفر کیش... چه گرد و خاکی می شود ذهنت!‌ میان آن همه حرف و خاطره حالا مانده ای کدام را انتخاب کنی.

پرواز می کنی... از عمق سوال به دور ترین جای ممکن. جایی که هم کوه را ببینی و هم دشت. هم خوب و هم ناخوب را. همیشه وقتی از بالا و با فاصله به مسئله نگاه می کنی، زاویه های بهتری برای پاسخ دادن خواهی یافت.

هنوز هم به ساختن فکر می کنی. به شادی های کوچک.به یاد می آوری... آن سفیدموی از تجربه ها سرشاری که کنار خیابان، با صبر و حوصله هر روز باتری می فروشد. به خانواده ی لیف فروش کنار پاساژ با چشمانی از لبخند. به دریای شادمانی که از دختر سراپا اضراب لاک فروش میان راه در عوض شاخه گلی هدیه گرفتی. آن پسر رنگی پوش همیشگی که هر روز در اوج مهربانی،‌ از مرد فال فروش بی حساب فال می خرد. همان آدم هایی که بوی ناب انسان بودن از کیلومترهای وجودشان فضا را سرشار می کند و خوشبختی به دنیا نثار می کنند. شاید بزرگ ترین یافته ی ده گردش زمین برای من، محبت باشد دختر آینه.

می دانم... می دانم که روزی:

"صبح خواهد شد، و به این کاسه ی آب آسمان هجرت خواهد کرد"

 

پ.ن. :‌ خب این قرار بود برای ماشین زمان میهن بلاگ فرستاده شه که متاسفانه چند ثانیه دیر شد!‌ :دی